کاش کسی بود که میتونستم بهش بگم که اینروزها چه وزن سنگینی رو توی قلبم احساس میکنم ، فقط کافیه لحظهای با خودم تنها بشم ، تا به یه نقطه خیره بشم و حرارت توی وجودم پخش بشه و وقتی چشمهام تار شد از اشک به خودم بیام و سمت نگاهم رو عوض کنم ! از همه ی این حرفها بدم میاد ! از غم بدم میاد ، از غمگین بودنم بدم میاد ، از زنده بودن بدم میاد ! از اینهمه الکن بودن بدم میاد ! اینروزها حتی برای ساده ترین کارها ، برای یه بنزین زدن ساده با خودم کلنجار میرم تا خودم رو وادار کنم که بتونم در حد ( سی تا لطفا ) اجتماعی باشم !
ادم بزرگترین شکست زندگی رو نه از دشمن و نه از دوستش میخوره ، که بزرگترین شکست ، شکستیه که از باور ، اعتماد و خوش خیالی های خودت میخوری ! تو توی مبارزه با خودت گوشه ی رینگ افتادی ! کی باید کمکت کنه که بلند شی؟ چی مونده تا بتونه تو رو سرپا کنه ؟ با اینهمه میدونی که نمیمیری ! راه فراری نیست ! تو بلند میشی دوباره.... ولی ادمی که بلند شده ، تبدیل به همون ادم خالی و بی روح و عاطفهای شده که یک عمر جون کندی تا شبیهش نباشی ! حالا اما هرچیزی که درونت بود ، تو رو شکست داده ، پس تو خالی هستی ... خالی و تهی !
کاش میتونستم بگم که این روزها چه وزن سنگینی رو توی قفسه ی سینهم حس میکنم ! ولی میدونم که حتی گفتن بعضی چیزها فایدهای نداره . چون هیچکس نیست و اصلا هیچکس نمیتونه که کمکی بهت بکنه ، بعضی چیزها رو باید تنها تحمل کرد ، تنها زجر کشید ، تنها فریاد زد ، تنها مرد ، و تنها ،از نو متولد شد ! اما اینبار خالی ... خالی و تهی!
پینوشت * اگر که درد ، از این گریه تا عصب برسد
اگرکه عشق لبالب شد به لب برسد
که سالها بدوی ، قبل خط پایانی
یواش سایه یک مرد از عقب برسد
شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود
که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد
که هی سه نقطه بچینی...اگر...ولی...شاید...
کسی نمیآید ، نه! کسی نمیآید .