روزها میگذرند ، من حل شده ام در روزها،در روزمرگی ، در روز_مرگی!
دیروز یکی میگفت ما ادم های معمولی هستیم ، عادی درس میخونیم ، ازدواج میکنیم ، طوطی وار ، مسیر پدر مادرهامون رو دنبال میکنیم ، طوطی وار ، یه روز به این نتیجه میرسیم که باید بچه بیاریم ، بچه میاریم ، و میمیریم! معمولی بودن ، حل شدن توی روز ، توی زوال ! من همه ی عمرم خواسته بودم از این واقعیت چسبناک و پلشت دوری کنم ، دویده بودم که دستهاش به من نرسد ! حالا اما خودم را که نگاه میکنم از معمولی هم معمولی ترم! از هیچ هم هیچ ترم !! انقدر خوب و همگن حل شده ام در زمان ، که از نزدیک هم که نگاه کنی ، دقیق هم که بشوی، نمیتوانی تمیزم بدی از روزمرگی!
آدم یک روز ، حوالی غروب به خودش توی آینه ی قدی اتاقش خیره میشود ، و فکر میکنم دقیقا کجای جهان خودش ایستاده؟چقدر عقب تر؟؟ چقدر اصلا پرت تر؟؟ آدم یک روز دوست دارد بمیرد ، دوست دارد خودش را که اینهمه عقب و پرت ایستاده را بگذارد برود و بمیرد ، آدم یک روز حوالی غروب توی آینه ی قدی اتاق به خودش خیره میشود و کاش توی ان لحظه ها برای سوال " دارم چیکار با زندگیم میکنم " جواب درخوری داشته باشد ! حتی اگر از ان جواب دور باشد !! ولی کاش حداقل برای این سوال توی پیچ و تاب های ذهنش یک جواب داشته باشد! وگرنه دلش میخواهد همه چیز را بگذارد و فرار کند ، به کجا؟؟ نمیدانم !