واقعا خیلی خوب میشد اگه دل به دل راه داشت و وقتی شما خیلی به یکی فکر میکردین ، اونم به شما فکر میکرد!تو ویرایشهای بعدی کاش این آپشن هم لحاظ بشه !
واقعا خیلی خوب میشد اگه دل به دل راه داشت و وقتی شما خیلی به یکی فکر میکردین ، اونم به شما فکر میکرد!تو ویرایشهای بعدی کاش این آپشن هم لحاظ بشه !
من واقعا دلم میخواد که فردا صبح که از خواب بیدار میشم اتفاق خوبی منتظرم باشه ، با تمام سلولهای بدنم اینو میخوام، با اینکه حتی نمیدونم دقیقا اون چیز خوب چی میتونه باشه ، وقتی نه امکان داره یه پول گنده دستم بیاد نه امکان داره به سفری برام پیش بیاد ، نه ممکنه قیمت همه چی یهو بیاد پایین و نه اصلا هیچی . ولی فقط دلم میخواد که فردا یه اتفاق خوبِ غیر معمول برام بیوفته . نمیخوام غر بزنم یا ناله کنم، فقط از اینکه هرروز نزدیکای ظهر از خواب بیدار شم روزو یجور سر کنم تا شب بشه برم بیمارستان و کارهای تکراری و ادمهای تکراری و حرفهای تکراری و استرسهای تکراری خیلی خسته و دلزده شدم . دلم یه شور نو میخواد، یه چیزی یا یه خبری که بهم بفهمونه این همه تلاش الکی نیست و آینده قراره یخورده بهتر باشه !
من از "او" متنفرم ، اما هروقت که به دستهایش نگاه میکنم ، دلم برایش میسوزد...
چندین دفعه ی متوالیه که خواب میبینم تو طبیعتم ، یکبار کنار دریا، یک بار وسط یک جنگل بزرگ و انبوه، یکبار توی یک جادهی مه گرفتهی ییلاقی . حس میکنم که روحم داره چه استهلاکی رو تاب میاره . اینروزها توی محیط کار خیلی زود خسته میشم ، زود عصبی میشم و گارد میگیرم . از نظر جسمی هم وضعیت بهتر نیست ،ریزش موهام بیشتر شده، صورتم پوسته پوسته داده و لبم پر از زخمه . واقعا این احساس رو دارم که دارم از اخرین ذخیرههای انرژی و توانم استفاده میکنم و به زودی شاید دیگه هیچ توانی برام نمونه که بتونم برم سرکار .
وقتی دوران طرحته ، دقیقا با تو مثل یه سرباز یا بهتره بگم برده رفتار میکنم ، شیفتهای سنگین و ترکیبی ، هرماه بیشتر از صد ساعت اضافه کار ، مرخصی کم . و حق اعتراض نداری .انگار که انسان نیستی ، انگار که تو یه ابرانسانی که توانت تموم نمیشه ، اونم توی اینهمه فشار روحی که باید اینروزا تحمل کنی . و جالبش اینه که همه فکر میکنن تو الان چه غصهای داری؟؟ میای سرکار و حقوق میگیری دیگه!!! خیلی طلبکارانه و متوقع ! و هیچکس فکر نمیکنه که تو از نظر روحی دیگه هیچ توانی برات باقی نمونده و روز به روز داری مستهلک تر و سرخورده تر میشی!
و البته که روح به کدام ور چه کسی است در این مملکت تاریک؟
به حرفهای دیگران گوش میدهم ، فلانی بعد از اسلیو به علت پریتونیت مرد ! فکر میکنم به آدم 50 ساله ای که لابد فکر میکرده بعد از جراحی خوش اندام میشود ، از نگاه های چندین و چندساله ی آدمهای توی خیابان خلاص میشود ، میتواند لباس های مورد علاقه اش را بپوشد . و حالا در اتاق عمل طبقه بالای ما، جنازه اش روی برانکارد افتاده ، منتظر است که چند خدماتی جمع شوند و ان را به سردخانه منتقل کنند . و لابد مسخره اش هم خواهند کرد.
به آمار کشته های کرونا نگاه میکنم . هرروز یک سری اعداد اعلام میشود که جان ادمهایی بودند . برای کسی مادر بودند ، پدر بودند ، خواهر بودند ، فرزند بودند. حالا فقط به جامعه ی آماری کشته شدگان کمک میکنند که فاجعه را وحشتناک تر کنند و ما چندبار بیشتر سرمان را به نشانه ی تاسف تکان دهیم . یا یک اه عمیق تر سر دهیم از سر درماندگی !
توی اینستاگرام یک ویدئو از دنیا جهان بخت میبینم . مجری سوال میکند که آیا میدانستی ساسی وقتی با تو بوده زن داشته ؟ و فکر میکنم واقعا چرا تا این حد در ابتذال فرو رفته ایم ! و چرا باید ساسی و دنیا و همه ی اینها برای کسی مهم باشد ؟ و اصلا چرا خودم دارم این ویدئو را نگاه میکنم؟حالم از خودم بهم میخورد و از همه فالوئرهای امثال اینها .
شب کتاب باز نگاه میکنم و حرف های مجتبی شکوری را گوش میدهم . دلم میخواست توی غروب بارانی سرد رشت پشت پنجره ی کافه ای بنشینم و چای بنوشم و با کسی حرف های درست حسابی بزنم . نه این حرف ها که اینروزها میزنم . بعد کمی کتاب میخوانم . بار سوم است که مشغول خواندن "سال بلوا " هستم . من دلم میخواهد جمله به جمله ی این کتاب را با صدای بلند بخوانم و از سرمای حاکم بر کتاب در خودم بلرزم، به گریه بیوفتم و زار بزنم : [ هر دوتان مالیخولیایی و دیوانه اید. آدم عاقل که نمی نشیند بیخود و بیجهت آبغوره بگیرد.غم ندارید،به استقبالش رفته اید ] [ مگر نمیشود ادم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟]
دوباره بی دلیل اینستاگرام را باز میکنم و اینبار به عکس یکی از کشته شدگان هواپیمای اوکراینی نگاه میکنم . غمگینم ، غمگین تر میشوم ! هنوز هربار عکس یک کدامشان را میبینم توی دلم میگویم بمیرم برای لبخندتان . انگار که یکی از عزیزان خودم باشند . و میتوانم سالها برایشان عزاداری کنم .
دنیا مزخرف است . حداقل اینجا که ماییم ، چیزی بجز مزخرف باقی نمانده . مامان از مطب دکتر برگشته . از ترافیک و شلوغی مطب و وحشی شدن ادمهای توی خیابان در شوک است . میگوید بنظرش باید همه ی آدم ها از بین بروند و فقط حیوان ها باقی بمانند با این سری که بشر پیش گرفته.
من از این نابودی دست جمعی استقبال میکنم . فقط نگرانم که در آن دنیا هم اتحادیه ای تشکیل دهیم و مجبور باشیم دوباره هم را تحمل کنیم!
توی سرم همیشه این جملات تکرار میشوند : آیا شما که صورتتان را در سایه ی غم انگیز زندگی مخفی نموده اید،گاهی به این حقیقت مرگ آور اندیشه میکنیدکه زنده های امروزی چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند؟ و باز دلم میخواست که با کسی توی یک غروب بارانی حرف های حسابی بزنم . اما بیشتر که فکر میکنم ، نه حوصله ای برایم باقی مانده ، نه حرفی ، نه کسی . انگار هزار ساله باشی ، و تنها بازمانده ی تمام خاطراتت .
امروز صبح رفته بودم بانک برای تمدید اعتبار کارتم ، و میدونین چی دیدم ؟؟ باورتون میشه؟
یه کارمند بانک خوش اخلاق !!! وقتی که منتظر بودم تا کارمو انجام بده و همون لحظه مشغول کار دیگهای بود دائم بهم میگفت که الان کار شما رو انجام میدم و هی عذرخواهی میکرد که معطلم کرده ! بعد ازم پرسید کارمند کجام و گفت معلومه از شیفت داری میای انقدر خستهای ! آخرشم برام آرزوی موفقیت کرد . میدونین چند وقت بود که از مردم این شهر یه رفتار درست حسابی ندیده بودم ؟ بعد از مدتها این کارمند بانک تنها آدم غریبهای بود که طوری با من رفتار نکرد که انگار مشکلات اقتصادی و وضعیت فاجعهبار کشور تقصیر منه ! به هرحال ، ممنونم ازش !
دنیا حالا چیز حال بهم زن تری شده ! همین دیروز کسی را دیدم که به تعداد پیشنهادهای س.ک.س.ش و اینکه از طرف چه کسانی بوده فخر میفروخت ، بعدتر کمی راجب انتخابات امریکا نظر داد ، و چیزهایی هم در مورد واکسن کرونا میگفت . ان وسطها هم از من پرسید که نمیخواهم دماغم را عمل کنم ؟
عزیزم ، من را به گوشهی امنی ببر ، سرم را بگیر و فرو کن توی برف.من را ، که توی این لجن زده هنوز دنبال مفاهیمی مثل دوست داشتن ، انسانیت و هویت میگردم را، ببر و در لجن زار بهتری رها کن !
یک روز بیدار میشوی و حس میکنی که باید فرار کنی ، حس میکنی که از جز به جز این زندگی خستهای . و بدترش اینجاست که نمیتوانی برای کسی توضیح دهی که دقیقا چه چیزی ، روانت را تا این حد از ویرانی کشانده. همه میگویند که باید شاد باشی ، میگویند که تو آدم خوشبختی هستی . اما تو حالت از این حرفها بهم میخورد . ذره ذرهی وجودت از هم گسیخته و دستانت ناتوان تر از آن است که این هزار تکهی سرکش را کنار هم نگه دارد . حتی برای خودت هم توضیحی نداری . نمیتوانی خودت را متقاعد کنی . همه چیز آماسیدهی روی دستت . با همهی وجودت حس میکنی که باید فرار کنی ، از این زندگی ، از این شهر ، از این تن ، و از این روح افسردهی غمگین . این تنهاچیزیست که به ان معتقدی . اما به کجا ؟ جایی نداشتن ، هیچکس را نداشتن ، هیچ آینده ای نداشتن . این هیچ که تکثیر شده در تمام وجوه زندگیات . سر سوزن شوقی توی دلت باقی نمانده . تو یک جسم مرده هستی ، خودت را بلند میکنی ، بزک میکنی ، میبری سر کار ، میکشی تا خانه ، میوفتی روی تخت ، و هربار دلت میخواهد که بیداری در کار نباشد . دیگر هیچ چیز باقی نمانده ، همه چیز از دستت رفته . از فکر کردن به اتفاق خوبی که نخواهد افتاد، از همه ی آنها که با حذف من از زندگیشان خوشحالند ، از من که جا ماندهام ،که هیچگاه پیش نرفتهام ، که فرو رفتهام ... از همه ی اینها که حالم را بد کردهاست ، میخواهم فرار کنم .
امشب از شبهای تنهاییست رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من