فکرها توی سرم ، شبیه لباسها تو ماشین لباسشویین موقعی که خشککن میزنه ! میچرخن ، به اینور اونور میخورن، تند ، بی برنامه ، سرگیجهآور
فکرها توی سرم ، شبیه لباسها تو ماشین لباسشویین موقعی که خشککن میزنه ! میچرخن ، به اینور اونور میخورن، تند ، بی برنامه ، سرگیجهآور
تنهایی
چیزی بود که تمام امروز در پیاده روی سه ساعته همراه من بود
وقتی تمام خیابان ها را راه میرفتم
وقتی دستم را روی دیوار سنگی آن خیابان تاریک میکشیدم
وقتی از وسط پارک رد میشدم
تنهایی بود که سایه انداخته بود روی همه چیز ..تنهایی همراه همیشگی جدا نشدنی من !
از نامههای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
اگر یک بار و تنها یک بار در تمام زندگیم به حرف قلبم گوش کرده باشم همین یک مورد شرکت نکردن در آزمون های استخدامی وزارت بهداشت است ! و وقتی همه ازم میپرسند خب تهش میخوای چی کار کنی؟ میخوای بری یا ارشد بخونی!؟ با یک جواب نمیدونم بحثو میبندم !
بله ، من آدم استخدام و شغل دولتی نیستم و این تنها چیزیست که در مورد خودم خیلی خوب میدانم در باقی موارد پر از شک و تردیدم .
اگر حال روحیتان افتضاح است و بعد از ۲۴سال زندگی هیچکس را ندارید که بیمقدمه برایش بنویسید حالم خیلی بده و سند را فشار دهید،شما یک بدبخت هستید!
احساس میکنم که مدتهاست نمیتوانم حسی را که واقعا و عمیقا لمسش میکنم بنویسم . احساس میکنم که از خودم فاصله دارم ، از وجودم ، از آنچه که درون من خودش را به در و دیوار میکوبد . نه میتوانم بنویسمش نه حتی میتوانم به آن فکر کنم . قبلتر ها خوشبختتر بودم چون حداقلش میتوانستم دقیقا بگویم که چه احساسی دارم .
خیلی وقت پیش اینجا از کسی نوشته بودم که سرطان دارد ، گفته بودم که کاش نمیرد ... گفته بودم مردن او اتفاق غمگینی است ... خیلی غمگین.حالا او مرد . در همین غروب نحس و بارانی پاییز . او مرده و من دلم میخواهد بروم و توی یک جنگل بکر و بزرگ دراز بکشم و بمیرم . دلم میخواهد خودم را جایی گم کنم . دلم میخواهد خودم را و این زندگی کثافت بی رحم را بریزم دور . دلم میخواد زار بزنم . گریه کنم ... فریاد بکشم . دلم میخواهد که خشمم را از این زندگی نشان دهم . نمیخواهم تحملش کنم ... بیشتر از این نمیتوانم . گنجایشش را ندارم . گنجایش این زنده به گوری را ندارم .
پی نوشت : آه ، عزیزم ... کاش میشد پیش از مرگت بگویم که هربار که یادت میوفتم ، لبخندت را میبینم . میبینم که چقدر خالصانه و امیدوارانه میگویی که میخواهی زنده بمانی ... میخواهم برای ایمانت به این زندگی گریه کنم . چیزی گلویم را فشار میدهد . دارم خفه میشوم . نمیتوانم ببینمت که تو را در گور گذاشته اند . تو که فکر میکردی زندگی چیز مهربانیست . که پاسخ امیدت را خواهد داد . که این بیماری لعنتی را شکست خواهی داد . اخ ، باورم نمیشود . نمیتوانم شکستن تو را ببینم ... تمام بدنم میلرزد ... تو نباید شکست میخوردی ، تو نباید مغلوب و بازنده ی این زندگی میشدی .
حالا ، دیگر چطور ما بعد از تو چیزی را باور کنیم ؟ چطور فکر کنیم گوشی هست که زاری های ما را میشنود ؟ که اگر اندوهگین شویم ، اگر خیلی اندوهگین شویم ، کسی به قلب های ما نزدیک خواهد بود؟؟ چطور میشود او را از این خواب عمیق که رفته بیدار کرد؟ میخواهم گریه کنم ... نمیتوانم.سر شده ام ... سرم گنگ است . باورم به همه چیز را از دست داده ام ... فقط میدانم تو نباید میمردی .... تو نباید انقدر تنها و غریب و غم انگیز تمام میشدی .............
واقعیتش این است که خسته شدهام ، از این حجم از اخبار بد ، از سوسو نزدن هیچ امیدی در آینده ی نزدیک تا دور ، از رویا بافی های واهی و شاید اتفاق بیوفتد . مدت هاست طوری زندگی میکنم که انگار به زودی خواهم مرد . و کاش واقعا مرگی درکار بود ، پایانی برای این سیاهی ناتمام .
امروز با تمام استیصال از کسی پرسیدم پس سهم ما از این زندگی لعنتی چیه ؟ فقط حسرت کشیدن؟ و دلم میخواست کسی برای سوالم جوابی داشت .