من میترسم ،از اینکه نصفه شب یه عده با قمه میریزن تو بیمارستانمون و همه رو تهدید میکنن میترسم ، از اینکه یبار دارم تو خیابون راه میرم یکی کیفمو بزنه میترسم، از اینکه هربار تو ماشین میشینم سرم از شدت فکرهای وحشتناک درد میگیره میترسم.
من از اینکه قیمت یه گوشی اندازه ی حقوق یه سال منه میترسم. از قیمت پراید و دلار و طلا و بنزین میترسم. از اینکه همه چیز از کنترلم خارجه میترسم
از امار کشتههای کرونا میترسم ، از عدد و رقم میترسم ، از پاییز و آنفولانزای H1N1 میترسم . از واکسن انفولانزا بزنم یا نه میترسم .
ساعت دو شبه ، من توی تختم چمباتمه زدم و از شدت ترسهام گز گرفتم و حالم بده . این روزها که عین یه کابوس ناتمام میگذرن دارن منو از پا درمیارن . من هیچوقت قد اینروزها احساس ضعیف بودن و بی قدرت بودن نداشتم . کاش بیای و منو از این خواب بد بیدار کنی ، بغلم کنی و بگی دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداره ، بگی اون روزهای سیاه یه خواب وحشتناک طولانی بودن و گذشتن ... من اونقدر از زندگی ترسیدهم که نمیدونم باید به کدوم مأمنی پناه ببرم ...