خسته از حرف ، از قضاوت ، از حرف ، حرف ..حرف .... حرفهای بی سرو تهِ بی فایده
خسته از حرف ، از قضاوت ، از حرف ، حرف ..حرف .... حرفهای بی سرو تهِ بی فایده
دیگه نمیتونم ، نمیتونم به خودم روحیه بدم ، نمیتونم خودمو خر کنم ، هیچ حرفی ندارم که برای خودم تازگی داشته باشه ، دارم فکر میکنم که این ته خط اونجایی که باید بری پیش روانپزشک و ازش بخوای با یسری فرمول شیمیایی به دادت برسه یا که اونقدری شجاع باشی و جرئت داشته باشی که خودتو بکشی ، من نمیتونم راه دومو انتخاب کنم ، من اینقدر شجاع نیستم .
هنوز بنظرم این جمله یکی از عاشقانه ترین چیزهاییه که میتونی به کسی بگی:
“I don’t wanna make you face this world alone”
براش نوشتم که کل حیاط بیمارستان رو دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم ، نوشتم که رفته بود، مادرش رو که بردند سردخونه ، رفتند ! بعد فکر کردم این جمله وحشتناک ترین جملهی جهانه .. ادم باید بمیره قبل از اینکه این جمله راجبش صدق کنه .
چشمهایت را باز میکنی و به اولین چیزی که نگاه میکنی ساعت است ، کرختی،هرچقدر بیشتر میخوابی بیشتر خستهای، اینروزها در زندگیات چه کار کردهای به جز خوابیدن و شیفت دادن ! یک سال است که عین سگ گله جان دادهای ، موهایت سفید شده ، زیر چشمهایت سیاه شده و گود رفته ، از تمام کارهای مورد علاقهات گذشتهای، و چه شد؟؟هیچ ! گوشیات را برمیداری و طبق یک روال و عادت روزمره ، با نظم خاص و وسواسگونهای شبکههای اجتماعی را یکی پس از دیگری چک میکنی ، فکر میکنی چقدر از ایرانی بودن خستهای ! خبرهای نحس و سیاه را بالا وپایین میکنی! بین خبر ها دنبال اتفاق خوبی میگردی! اما هیچ چیز پیدا نمیکنی . شبیه دورافتادهای در جزیرهای مطرود ، که هیچ امیدی برای پیدا شدن نداری . با این حال هرروز خبرها را دنبال میکنی و هرروز سرخوردهتر و دلمرده تر میشوی. دوست داشتی که چیزی بود که چنگ میزدی و میگرفتیاش، و به واسطهی ان خودت را به زندگی وصل میکردی. چند وقت است که هیچ خبر خوبی نشنیدهای؟ چند وقت است که با دوستی حرف نزدهای؟ چند وقت است که داری خودت را گول میزنی که این زندگی ، روی دیگری به جز این وجه سگی هم دارد ؟ هرروز میروی سر کار، سعی میکنی خودت را با شرایط وقف دهی، با آدمها و ذهنهای مریضشان ، با آنهایی که خودشان هم دروغهایشان را باور کردهاند . هرشب خودت را برای فردا اماده میکنی، توی کتابها و پادکستهای توسعهی فردی ، بدنبال راه نجاتی میگردی که یقهات را بگیرد و تو را از کنار این پرتگاه بکشد کنار . توی یک بن بست گیر کردهای، و هرروز سعی میکنی توی این بن بست هزار ساله ، دنبال وجوه تازهای بگردی ، دنبال چیزی که بیشتر از پیش تو را به زوال نزدیک نکند!
امروز صبح تو محل کار بحث یجوری رفت سمت تجاوز ، یعنی بحث جدیای نبود از یه شوخی رسید به این موضوع، بعد یکی برگشت وسط همون شوخی و خنده گفت تجاوز الان دیگه معنی نداره که . من در حالی که اثرات خنده روی صورتم کمرنگ و کمرنگ تر میشد بهش زل زدم و با نگاهم ازش خواستم که منظورش رو توضیح بده ، که ادامه داد والا الان دیگه تجاوز معنی نداره همه چیز دلبخواهی !بعد من به سکوتم ادامه دادم و فکر کردم که من اینجا و بین این آدمها چیکار میکنم!
-همیشه همینه ، هرچی که فکر میکنم ، یجور دیگه میشه ، راجب ادمها ، راجب اتفاقها.
-من از منتظر موندن بدم میاد ، هرطور شده سعی میکنم از منتظر موند فرار کنم ، مثلا اگه برسم سر ایستگاه و ماشین نباشه تا ایستگاه بعدی پیاده میرم ، سر ایستگاه بعدی هم اگه نباشه کل مسیرو پیدا میرم، ولی همیشه اینطوری نیست ، همیشه نمیشه ازش فرار کرد.گاهی باید منتظر باشی،هی منتظر باشی و اتفاق نیوفته، و بخوای که همچنان امید داشته باشی.این کلافه کننده ترین حالت انتظاره .
-دلم یه حس خوب میخواد ، یه حس خوب واقعی تموم نشدنی ، چند وقته یه حس خوب واقعی رو تجربه نکردم ؟
-دارم اپیزود ۴۳ دیالوگباکس گوش میدم و فکر میکنم کدوم اهنگ واسه من خیلی خاصه؟؟ چرا من هیچ خاطرهی خاصی از یه لحظه ی خاص ندارم؟؟ چرا من یجور عاریه زندگی میکنم ، بدون اینکه به جایی یا کسی تعلق داشته باشم ؟ چرا لحظهها رو اینطور بدون درنگ و مفت میگذرونم ؟
-ادمها جنبه ندارن باهاشون حرف بزنی ، ظرفیت ندارن که عیبها و نقصهاتو از زبون خودت بشنون،این هزار بار به من ثابت شده!