چشمهایت را باز میکنی و به اولین چیزی که نگاه میکنی ساعت است ، کرختی،هرچقدر بیشتر میخوابی بیشتر خستهای، اینروزها در زندگیات چه کار کردهای به جز خوابیدن و شیفت دادن ! یک سال است که عین سگ گله جان دادهای ، موهایت سفید شده ، زیر چشمهایت سیاه شده و گود رفته ، از تمام کارهای مورد علاقهات گذشتهای، و چه شد؟؟هیچ ! گوشیات را برمیداری و طبق یک روال و عادت روزمره ، با نظم خاص و وسواسگونهای شبکههای اجتماعی را یکی پس از دیگری چک میکنی ، فکر میکنی چقدر از ایرانی بودن خستهای ! خبرهای نحس و سیاه را بالا وپایین میکنی! بین خبر ها دنبال اتفاق خوبی میگردی! اما هیچ چیز پیدا نمیکنی . شبیه دورافتادهای در جزیرهای مطرود ، که هیچ امیدی برای پیدا شدن نداری . با این حال هرروز خبرها را دنبال میکنی و هرروز سرخوردهتر و دلمرده تر میشوی. دوست داشتی که چیزی بود که چنگ میزدی و میگرفتیاش، و به واسطهی ان خودت را به زندگی وصل میکردی. چند وقت است که هیچ خبر خوبی نشنیدهای؟ چند وقت است که با دوستی حرف نزدهای؟ چند وقت است که داری خودت را گول میزنی که این زندگی ، روی دیگری به جز این وجه سگی هم دارد ؟ هرروز میروی سر کار، سعی میکنی خودت را با شرایط وقف دهی، با آدمها و ذهنهای مریضشان ، با آنهایی که خودشان هم دروغهایشان را باور کردهاند . هرشب خودت را برای فردا اماده میکنی، توی کتابها و پادکستهای توسعهی فردی ، بدنبال راه نجاتی میگردی که یقهات را بگیرد و تو را از کنار این پرتگاه بکشد کنار . توی یک بن بست گیر کردهای، و هرروز سعی میکنی توی این بن بست هزار ساله ، دنبال وجوه تازهای بگردی ، دنبال چیزی که بیشتر از پیش تو را به زوال نزدیک نکند!