-همیشه همینه ، هرچی که فکر میکنم ، یجور دیگه میشه ، راجب ادمها ، راجب اتفاقها.
-من از منتظر موندن بدم میاد ، هرطور شده سعی میکنم از منتظر موند فرار کنم ، مثلا اگه برسم سر ایستگاه و ماشین نباشه تا ایستگاه بعدی پیاده میرم ، سر ایستگاه بعدی هم اگه نباشه کل مسیرو پیدا میرم، ولی همیشه اینطوری نیست ، همیشه نمیشه ازش فرار کرد.گاهی باید منتظر باشی،هی منتظر باشی و اتفاق نیوفته، و بخوای که همچنان امید داشته باشی.این کلافه کننده ترین حالت انتظاره .
-دلم یه حس خوب میخواد ، یه حس خوب واقعی تموم نشدنی ، چند وقته یه حس خوب واقعی رو تجربه نکردم ؟
-دارم اپیزود ۴۳ دیالوگباکس گوش میدم و فکر میکنم کدوم اهنگ واسه من خیلی خاصه؟؟ چرا من هیچ خاطرهی خاصی از یه لحظه ی خاص ندارم؟؟ چرا من یجور عاریه زندگی میکنم ، بدون اینکه به جایی یا کسی تعلق داشته باشم ؟ چرا لحظهها رو اینطور بدون درنگ و مفت میگذرونم ؟
-ادمها جنبه ندارن باهاشون حرف بزنی ، ظرفیت ندارن که عیبها و نقصهاتو از زبون خودت بشنون،این هزار بار به من ثابت شده!