یک روز بیدار میشوی و حس میکنی که باید فرار کنی ، حس میکنی که از جز به جز این زندگی خستهای . و بدترش اینجاست که نمیتوانی برای کسی توضیح دهی که دقیقا چه چیزی ، روانت را تا این حد از ویرانی کشانده. همه میگویند که باید شاد باشی ، میگویند که تو آدم خوشبختی هستی . اما تو حالت از این حرفها بهم میخورد . ذره ذرهی وجودت از هم گسیخته و دستانت ناتوان تر از آن است که این هزار تکهی سرکش را کنار هم نگه دارد . حتی برای خودت هم توضیحی نداری . نمیتوانی خودت را متقاعد کنی . همه چیز آماسیدهی روی دستت . با همهی وجودت حس میکنی که باید فرار کنی ، از این زندگی ، از این شهر ، از این تن ، و از این روح افسردهی غمگین . این تنهاچیزیست که به ان معتقدی . اما به کجا ؟ جایی نداشتن ، هیچکس را نداشتن ، هیچ آینده ای نداشتن . این هیچ که تکثیر شده در تمام وجوه زندگیات . سر سوزن شوقی توی دلت باقی نمانده . تو یک جسم مرده هستی ، خودت را بلند میکنی ، بزک میکنی ، میبری سر کار ، میکشی تا خانه ، میوفتی روی تخت ، و هربار دلت میخواهد که بیداری در کار نباشد . دیگر هیچ چیز باقی نمانده ، همه چیز از دستت رفته . از فکر کردن به اتفاق خوبی که نخواهد افتاد، از همه ی آنها که با حذف من از زندگیشان خوشحالند ، از من که جا ماندهام ،که هیچگاه پیش نرفتهام ، که فرو رفتهام ... از همه ی اینها که حالم را بد کردهاست ، میخواهم فرار کنم .