چندین دفعه ی متوالیه که خواب میبینم تو طبیعتم ، یکبار کنار دریا، یک بار وسط یک جنگل بزرگ و انبوه، یکبار توی یک جادهی مه گرفتهی ییلاقی . حس میکنم که روحم داره چه استهلاکی رو تاب میاره . اینروزها توی محیط کار خیلی زود خسته میشم ، زود عصبی میشم و گارد میگیرم . از نظر جسمی هم وضعیت بهتر نیست ،ریزش موهام بیشتر شده، صورتم پوسته پوسته داده و لبم پر از زخمه . واقعا این احساس رو دارم که دارم از اخرین ذخیرههای انرژی و توانم استفاده میکنم و به زودی شاید دیگه هیچ توانی برام نمونه که بتونم برم سرکار .
وقتی دوران طرحته ، دقیقا با تو مثل یه سرباز یا بهتره بگم برده رفتار میکنم ، شیفتهای سنگین و ترکیبی ، هرماه بیشتر از صد ساعت اضافه کار ، مرخصی کم . و حق اعتراض نداری .انگار که انسان نیستی ، انگار که تو یه ابرانسانی که توانت تموم نمیشه ، اونم توی اینهمه فشار روحی که باید اینروزا تحمل کنی . و جالبش اینه که همه فکر میکنن تو الان چه غصهای داری؟؟ میای سرکار و حقوق میگیری دیگه!!! خیلی طلبکارانه و متوقع ! و هیچکس فکر نمیکنه که تو از نظر روحی دیگه هیچ توانی برات باقی نمونده و روز به روز داری مستهلک تر و سرخورده تر میشی!
و البته که روح به کدام ور چه کسی است در این مملکت تاریک؟