تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

بردار اون نقابِ ادا رو از صورتت ، پوستت زخمی نشه !

بیایم سعی کنیم از روی کپشن ها و عکس های پروفایل و حتی نظر آدم ها  سر کلاس  به شناختی از عقایدشون نرسیم .

آخ آخ که چقدر ادم ها خوب بلدن ادای چیزی که نیستنو بگیرنا ...

مثلا پسره سر کلاس روانشناسی سر بحثو باز میکنه که اره استاد مفهوم عشق امروزه داره از بین میره ، یا مثلا میگه استاد خیلی ها با تظاهرشون تو رابطه ادمو خسته و بی اعتماد میکنن ، یا مثلا میگه چرا باید ادا در بیاریم ؟؟ بعد میبینی خودش رفته به پنج تا از دخترای دانشکده به طور همزمان پیشنهاد داده که یکی از یکی ادا تر و متظاهر تر :/


یا مثلا یکی پست میذاره با هشتگ صادق خانِ هدایت !! بعد سر حرفش میشینی از سبکی و سطحی بودن افکارش سرگیجه میگیری !!

من واقعا برام سواله خب شما که اینجوری نیستی چرا ادای روشن فکری در میاری ؟؟؟

۱ نظر

به هادی پاکزاد ها

‎هادی پاکزاد خودکشی کرد ، و آخرین پستی که از خودش در فضای مجازی منتشر کرد این بود که : هیچ کس ناگهان  نمیگذارد برود ،همه کم کم میگذارند ، ناگهان میروند .

‎و من غبطه میخورم ، به شجاعت همه ی هادی پاکزاد ها غبطه میخورم


۳ نظر

یه روزِ قشنگ تر از امروز هست ، یه روزِ خیلی قشنگ تر

هیچ وقت توی زندگیم بلد نبودم ، خیلی از کارها رو که لازمه ی موفقیت توی زمان حال هست رو هیچ وقت بلد نبودم .

مثلا بلد نبودم برای پیش برد کارهام با کسی لاس بزنم ! و این حالا که مربی این واحد کارورزیم یه پسر جوون هست و بقیه ی دخترهای گروه با نازک کردن صداشون و ادا و اطفارشون توجهش رو به خودشون جمع کردن و این توجه ها مساوی با نمره ی بالاتر پایان ترم! من عین احمق ها باید به جمشون نگاه کنم و راستش به جای اینکه غبطه بخورم بهشون حالم بد میشه از شرایط موجود !

مثلا هیچ وقت بلد نبودم تظاهر به دوست داشتن هیچکس کنم ! بلد نبودم وقتی رفتارهای یک نفر عجیب روی مخم هست توی چشم هاش زل بزنم و بگم عزیز دلم ! برای همین همیشه آدم بده ی قصه بودم !

بلد نبودم موقع جر و بحث ها گریه کنم و ترحم عموم را به نفع خودم جمع کنم ! و برای همین همیشه شخص ظالم و بی عاطفه ی جروبحث ها به نظر رسیدم /

بلد نبودم رک نباشم ! و حرف هایم را توی دلم خفه کنم ! برای همین معمولا آدم عصبی ماجراها به نظر رسیدم !

چیزهای دیگر هم بلد نیستم ! بلد نیستم خط چشمم را متقارن بکشم ! بلد نیستم موقع حرف زدن با پسرها عشوه بیندازم توی صدام ، بلد نیستم وقتی یکی از من خوشش آمده و سه هفته ی تمام بخاطر من راهش را دور زده بوده که همراه من بیاد بهش خط بدم ! بلد نیستم مخ کسی را بزنم . بلد نیستم ظاهر سازی کنم و ...

و خب بلد نبودن این چیزها توی جامعه ی امروزی یعنی تقریبا از قبل قید برنده شدن را زدن !!  و یاد شعر مهدی موسوی افتادم که میگفت:"من باختم اما کسی جز ما نخواهد برد"

اما همیشه ی همیشه ی همیشه فکر کردم که یک چیز غلط ، غلط باقی خواهد ماند حتی اگر تمام دنیا بگویند درست است !

و خب کمی هم خوشحالم که هنوز هستند انگشت شماری که این چیزها را بفهمند ! و همین خوب است

۱ نظر

کاش میشد برای یک امروز ، قرضت میگرفتم

امروز را باید میبودی ، امروز که توی آن بخش کوفتی با یک پسر نوجوان 15 ساله که خودکشی کرده بود و در آن وضعیت گریه آور روی تخت انتهای راه رو افتاده بود و با دست و پای شل و وارفته و دهان و  چشم های باز معلوم نیود به چی نگاه میکرد ! و استاد داشت با اصطلاحات مزخرف پزشکی اش میگفت که برنمیگردد و درد را میشد توی چشم های مادرش دید رو به رو شده بودم باید میبودی که غروب میرفتیم توی سراشیبی خیابان معلم قدم میزدیم و آرام میگرفت این بغض وحشیِ توی گلویم .

امروز باید میبودی ، امروز که توی کلاس دانش خانواده حرفهای استاد رفت سر تنوع طلبی مرد ها و من با شنیدن حرف های پسرهای کلاس پتک بود که فرو میخورد توی سرم که چه مذکر هایی اطراف من را پر کرده اند ... باید میبودی که میرفتیم کافه ی مورد علاقه ام و چای میخوردیم و من گرم میشد دلم که تو هستی ...

امروز را باید میبودی ، امروز غمگین که خبر مرگ آن بازیگر پر کرده اینترنت را ، و راستش خود ان بازیگر خیلی برایم مهم نبود ، دلم گرفته که چرا وقتی زندگی انقدر کوتاه و مزخرف و اعصاب خورد کن است ما آدم ها مهربان تر از این نمیشویم پس ؟؟

امروز کذایی را باید میبودی ، که پشت تلفن میپرسیدی حالت خوبه ؟؟ و من میگفتم نه .. خوب نیستم ... یه امروز رو واقعا خوب نیستم ...

امروز  را که این جمله ی داستایوفسکی که : "دلم میخواهد حداقل یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم ." دارد توی سر من میتازد باید میبودی ...

نمیدانم بعد تر ها چطور میخواهی این همه نبودنت را جبران کنی

راستش اصلا نمیدانم میتوانم برای اینهمه نبودن ببخشمت یا نه ؟؟؟

و الان ابی دارد میخواند : "مرا ببر به خواب خود که خسته ام از همه کس که خواب و بیداری من هر دو شکنجه بود و بس ... "و من واقعا گریه ام گرفته به حال ان پسربچه ی 15 ساله ، به حال مادرش ، به حال خودم و به حال این دنیا ...

۱ نظر

بر عبث می‌پایم !



من تو دورانی که نهایت عشق شما به یه نفر با عناوینی مثه مخشو بزن یا تورش کن، تعریف میشه به احمقانه ترین حالت ممکن به دنبال یه عشق مثل آیدا و شاملو می‌گردم ! و خب طبیعتا پیدا نمیشه :)

۰ نظر

از شیوعِ قشر خاصی که ژست و عقده ی توأمن !

اینستاگرام پر شده از ادم های به اصطلاح خفن ِ شاخِ خیلی خوبِ روشن فکرِ عکاسِ دانشجوی هنرِ تیریپ هنری با فالوئر های هزارتاییِ همه عین هم ! که جالب هم اینه که همه یه شکلی به هم مربوطند و با هم خیلی خیلی رفیقند و خیلی دنیا خوب است و رنگی رنگی است و جالب تر اینکه هیچ کس بجز گروه خودشان را شایسته ی خفن بودن نمیبینند و فالو نمیکنند !! حالا اگه یکی از این ادم ها رو از نزدیک ببینی انقدر رفتارشان با تناقض است با کپشن هایی که توی اینستاگرام مینویسند و یک ادم مغرور از خود راضی اند عین بقیه !

نباشیم ! ادا نباشیم ، خوب از دور و بد از نزدیک نباشیم که اگر یک پنجم ادم ها حتی شبیه خود مجازیشون در اینستاگرام بودند این کشور جای قشنگ تری برای زندگی میشد !

۱ نظر

The Shit that walk , speak and f..k you

کثافت برداشته کل جامعه رو 
نیاز نیست خیلی دقت کنی واسه دیدنش 
یکم خوب نگاه کنی بوش حالتو بد میکنه

خسته تر از اونم که از جاموندن بترسونی منو !

امروز هم مثل روزهای پیش 12:30 از خواب بلند شدم ! و این برای ادمی که کلی مقاله برای ترجمه و جزوه برای تکمیل و کنفرانس برای اماده کردن داره و از همه ی اینها مهم تر هفته ی اول بعد از عید چندتا امتحان میان ترم داره که هیچ کدومش رو بلد نیست خیلی بده و خجالت اوره ! هرروز گوشی رو میذارم روی زنگ که صبح زودتر بلند شم ولی  هربار زنگ میزنه من خواموشش میکنم و به خوابیدن ادامه میدم . امروز صبح که روی تخت داشتم با عذاب وجدانم برای خوابیدن مبارزه میکردم فکر کردم که واقعا تعطیلات به من نیومده و زندگی من باید همونجوری شلوغ و پر از کلاس و باشگاه و ... باشه چون به بالافاصله بعد از یه روز بیکاری عذاب وجدان سراغم میاد و اینکه با اینهمه کار نکرده چه کنم؟ و بعدش این اومد تو ذهنم که هفته ی دیگه با این ساعت های فیزیولوژِیک به هم ریخته باید چیکار کرد ؟ اما خب همه ی اینها نتونست باعث بشه که بلند شم و با تمام علاقه ای که به دراوردن خودم از این شرایط بطالت داشتم اما هیچ انرژی برای بلند شدن از تخت تو خودم ندیدم و واقعا متوجه نمیشم اینهمه بی انرژی بودن از کجا میاد اونم تو روزهایی که با مهمونی و بخور و بخواب به سر میشه !

گفتم مهمونی !! چرا تموم نمیشن این مهمونی ها واقعا؟ یک سیکل تکراری توی همشون انجام میشه . هی باید بگی که بابا بخدا من خونه ی قبلی خوردم دیگه اینجا نمیتونم و اونا هی بگن که بخور بخور و فکر کنن تو داری تعارف میکنی ! یا مثلا ساعت 1 شب که میخوای خداحافظی کنی و برگردی خونه میگن کجا اخه فردا که تعطیله ؟ و حالا بیا و اینها رو توجیه کن که بابا خوابم میاد یا فردا کلی کار دارم !! اینه که ترجیح میدی بشینی همونجا و در و دیوارو تماشا کنی و تو دلت به خودت و زمین و زمان فحش بدی جای اینکه بخوای قانع شون کنی که بذارن بری !

به هرحال خلاصه ی مطلب اینکه با تمام وجود خواهان برگشتن زندگی به روال قبلی رو داریم اگرچه اصلا دلم نمیخواد کلاس ها و کاراموزی هام شروع شه که پشت بندش سروکله زدن با همکلاسی های خوددرگیر هم شورع میشه ولی خب از این همه بطالت عذاب وجدان دارم و حالم در شرف بهم خوردنه:/

۱ نظر

آخرین سنگر سکوته ! بهترین سنگر سکوته

در مقابل بعضی آدم ها باید سکوت کرد ، اینا در مقابل فهمیدن مقاومت میکنن ، اینا نمیخوان که بفهمن!اگه میخواستن کتاب میخوندن ، اگه میخواستن انقدر عین خاله زنک ها غیبت نمیکردن، همه چیزو مسخره نمیکردن .

میدونی به یکی میگی فلانی اسم بچشو گذاشته فلان ! میگه اخه اینم شد اسم ؟

عکس عروس بهشون نشون میدی میگه چه لباس زشتی چه مدل موی زشتی

و همینجوری راجب همه ی مسائل ... اگه یکی پیدا شه به اینا بگه دوست عزیز تو خودت چی هستی که همه ی ادم ها رو مسخره میکنی؟؟...

کاش ما ادم ها بفهمیم که اظهار نظر راجب همه ی مسائل ، حق مسلم ما نیست !!

۲ نظر

در میانِ بی منطقان ( درد جهان سومی بودن )

چهارشنبه ی پیش ، از به اصطلاح بهترین کتاب فروشی شهرمان کتاب گزیده ی اشعار فروغ را گرفتم . دیروز متوجه شدم که یک سری از صفحات کتاب وجود ندارد و کتاب از صفحه 200 به 240 میپرد !! و از انجایی که صفحه های جاافتاده دقیقا حاوی شعر های مورد علاقه ام بود و خب این اشتباه از انتشاراتی است و طبیعتا اگر ادم منطقی باشید قبول میکنید که انتشارات باید کتاب را تحویل گرفته و صفحات را بهش اضافه کند .

امروز رفتم کتاب فروشی و برای صاحب به اصطلاح اهل مطالعه و فرهیخته ی کتابفروشی مسئله را توضیح دادم !! و بی منطق ترین جواب ممکن را دریافت کردم !! حالا توجه شما رو به مکالمه ی کوتاهمون جلب میکنم :

من : بعد از شرح موضوع ...

او در حالی که کتاب را در دست گرفته و بالا و پایین میکند : ببینین شما باید قبل از ...

من میپرم وسط حرفش که : اها من باید قبل از خرید تمام ورق های کتاب رو چک کنم ؟؟

او: بله سرسری باید کتاب رو نگاه کنید !

من با لبخند مخلوط با تاسف و خاک بر سر همه چیز این باغ و بوستانمان بریزند : خب الان این کتاب 200 صفحست من وقتی کتاب 400 صفحه ای میخوام بخرم چطور باید تمام صفحات رو چک کنم ؟؟

او : تمام ادم های اهل مطالعه و اهل کتاب این موضوع رو میدونن !!حتی اگه کتاب هشت جلدی هم بخوان بگیرن میشینن همشو چک میکنن و لبخند رضایت مزخرف  ( این درحالی است که اگر بیشتر از یک ربع جلوی قفسه ی کتاب های این کتابفروشی بمانید همین اقا به هزار دلیل بیخود و باخود میآید تا ببیند چرا کارتان انقدر طول کشیده ؟)

من در حالی که دارم فکر میکنم چطور به عنوان کسی که از وقتی خودم رو شناختم توی کتاب فروشی ها اوقات فراغتم رو میگذروندم پس نمیدونم و اینکه این اقای فرهیخته از کجا فهمیده من چقدر کتاب میخوانم یا اصلا نمیخوانم و اینکه از فردا یک گردن اویز بندازم به گردن که من یک اهل مطالعه هستم !! : به هرحال این الان اشتباه انتشار بوده اقا و وظیفه ی اونهاست که کتاب رو درست کنن

او باز در حال باز و بسته کردن کتاب: نه انتشارات کتابی که اینجوری باز شده و جلد اولش استفاده شده رو از من قبول نمیکنه !!!

در این لحظه من با خودم فکر کردم نه !! هر دم از این باغ بری میرسد !! انگار لباس زیر است که استفاده شود و غیر بهداشتی باشد و تعویض نشود ! اخه اقای احمق انتشارات برای اینکه صفحه های جاافتاده را تکمیل کند باید کل جلد را در بیاورد پس برایش فرقی نمیکند جلد اول استفاده شده باشد یا نه !!!! ان هم انتشارات نگاه ! با انهمه سال سابقه و مدیریت به ظاهر با شخصیتش !

و با گفتن جمله ی باشه مرسی ! کتاب رو از دست اقای فرهیخته و فخر کتابخوان های شهر گرفتم و گفتم خداحافظ ... و وقتی ان فرد حتی جواب خداحافظی من رو نداد

که حالا انگار من بدهکار هم شده ام ؟؟ توی دلم فقط تاسف خوردم برای مردممان ... و فکر کردم اسم جامعه ی ما رو باید از در حال توسعه به : اینا لیاقت توسعه را ندارند تغییر داد !!

پی نوشت : تو سال جدید بیایم با خودمون قرار بذاریم انقدر راحت از ظاهر آدمها قضاوتشون نکنیم !

۳ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان