امروز هم مثل روزهای پیش 12:30 از خواب بلند شدم ! و این برای ادمی که کلی مقاله برای ترجمه و جزوه برای تکمیل و کنفرانس برای اماده کردن داره و از همه ی اینها مهم تر هفته ی اول بعد از عید چندتا امتحان میان ترم داره که هیچ کدومش رو بلد نیست خیلی بده و خجالت اوره ! هرروز گوشی رو میذارم روی زنگ که صبح زودتر بلند شم ولی هربار زنگ میزنه من خواموشش میکنم و به خوابیدن ادامه میدم . امروز صبح که روی تخت داشتم با عذاب وجدانم برای خوابیدن مبارزه میکردم فکر کردم که واقعا تعطیلات به من نیومده و زندگی من باید همونجوری شلوغ و پر از کلاس و باشگاه و ... باشه چون به بالافاصله بعد از یه روز بیکاری عذاب وجدان سراغم میاد و اینکه با اینهمه کار نکرده چه کنم؟ و بعدش این اومد تو ذهنم که هفته ی دیگه با این ساعت های فیزیولوژِیک به هم ریخته باید چیکار کرد ؟ اما خب همه ی اینها نتونست باعث بشه که بلند شم و با تمام علاقه ای که به دراوردن خودم از این شرایط بطالت داشتم اما هیچ انرژی برای بلند شدن از تخت تو خودم ندیدم و واقعا متوجه نمیشم اینهمه بی انرژی بودن از کجا میاد اونم تو روزهایی که با مهمونی و بخور و بخواب به سر میشه !
گفتم مهمونی !! چرا تموم نمیشن این مهمونی ها واقعا؟ یک سیکل تکراری توی همشون انجام میشه . هی باید بگی که بابا بخدا من خونه ی قبلی خوردم دیگه اینجا نمیتونم و اونا هی بگن که بخور بخور و فکر کنن تو داری تعارف میکنی ! یا مثلا ساعت 1 شب که میخوای خداحافظی کنی و برگردی خونه میگن کجا اخه فردا که تعطیله ؟ و حالا بیا و اینها رو توجیه کن که بابا خوابم میاد یا فردا کلی کار دارم !! اینه که ترجیح میدی بشینی همونجا و در و دیوارو تماشا کنی و تو دلت به خودت و زمین و زمان فحش بدی جای اینکه بخوای قانع شون کنی که بذارن بری !
به هرحال خلاصه ی مطلب اینکه با تمام وجود خواهان برگشتن زندگی به روال قبلی رو داریم اگرچه اصلا دلم نمیخواد کلاس ها و کاراموزی هام شروع شه که پشت بندش سروکله زدن با همکلاسی های خوددرگیر هم شورع میشه ولی خب از این همه بطالت عذاب وجدان دارم و حالم در شرف بهم خوردنه:/