هیچ وقت توی زندگیم بلد نبودم ، خیلی از کارها رو که لازمه ی موفقیت توی زمان حال هست رو هیچ وقت بلد نبودم .
مثلا بلد نبودم برای پیش برد کارهام با کسی لاس بزنم ! و این حالا که مربی این واحد کارورزیم یه پسر جوون هست و بقیه ی دخترهای گروه با نازک کردن صداشون و ادا و اطفارشون توجهش رو به خودشون جمع کردن و این توجه ها مساوی با نمره ی بالاتر پایان ترم! من عین احمق ها باید به جمشون نگاه کنم و راستش به جای اینکه غبطه بخورم بهشون حالم بد میشه از شرایط موجود !
مثلا هیچ وقت بلد نبودم تظاهر به دوست داشتن هیچکس کنم ! بلد نبودم وقتی رفتارهای یک نفر عجیب روی مخم هست توی چشم هاش زل بزنم و بگم عزیز دلم ! برای همین همیشه آدم بده ی قصه بودم !
بلد نبودم موقع جر و بحث ها گریه کنم و ترحم عموم را به نفع خودم جمع کنم ! و برای همین همیشه شخص ظالم و بی عاطفه ی جروبحث ها به نظر رسیدم /
بلد نبودم رک نباشم ! و حرف هایم را توی دلم خفه کنم ! برای همین معمولا آدم عصبی ماجراها به نظر رسیدم !
چیزهای دیگر هم بلد نیستم ! بلد نیستم خط چشمم را متقارن بکشم ! بلد نیستم موقع حرف زدن با پسرها عشوه بیندازم توی صدام ، بلد نیستم وقتی یکی از من خوشش آمده و سه هفته ی تمام بخاطر من راهش را دور زده بوده که همراه من بیاد بهش خط بدم ! بلد نیستم مخ کسی را بزنم . بلد نیستم ظاهر سازی کنم و ...
و خب بلد نبودن این چیزها توی جامعه ی امروزی یعنی تقریبا از قبل قید برنده شدن را زدن !! و یاد شعر مهدی موسوی افتادم که میگفت:"من باختم اما کسی جز ما نخواهد برد"
اما همیشه ی همیشه ی همیشه فکر کردم که یک چیز غلط ، غلط باقی خواهد ماند حتی اگر تمام دنیا بگویند درست است !
و خب کمی هم خوشحالم که هنوز هستند انگشت شماری که این چیزها را بفهمند ! و همین خوب است