امروز را باید میبودی ، امروز که توی آن بخش کوفتی با یک پسر نوجوان 15 ساله که خودکشی کرده بود و در آن وضعیت گریه آور روی تخت انتهای راه رو افتاده بود و با دست و پای شل و وارفته و دهان و چشم های باز معلوم نیود به چی نگاه میکرد ! و استاد داشت با اصطلاحات مزخرف پزشکی اش میگفت که برنمیگردد و درد را میشد توی چشم های مادرش دید رو به رو شده بودم باید میبودی که غروب میرفتیم توی سراشیبی خیابان معلم قدم میزدیم و آرام میگرفت این بغض وحشیِ توی گلویم .
امروز باید میبودی ، امروز که توی کلاس دانش خانواده حرفهای استاد رفت سر تنوع طلبی مرد ها و من با شنیدن حرف های پسرهای کلاس پتک بود که فرو میخورد توی سرم که چه مذکر هایی اطراف من را پر کرده اند ... باید میبودی که میرفتیم کافه ی مورد علاقه ام و چای میخوردیم و من گرم میشد دلم که تو هستی ...
امروز را باید میبودی ، امروز غمگین که خبر مرگ آن بازیگر پر کرده اینترنت را ، و راستش خود ان بازیگر خیلی برایم مهم نبود ، دلم گرفته که چرا وقتی زندگی انقدر کوتاه و مزخرف و اعصاب خورد کن است ما آدم ها مهربان تر از این نمیشویم پس ؟؟
امروز کذایی را باید میبودی ، که پشت تلفن میپرسیدی حالت خوبه ؟؟ و من میگفتم نه .. خوب نیستم ... یه امروز رو واقعا خوب نیستم ...
امروز را که این جمله ی داستایوفسکی که : "دلم میخواهد حداقل یک نفر باشد که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف میزنم ." دارد توی سر من میتازد باید میبودی ...
نمیدانم بعد تر ها چطور میخواهی این همه نبودنت را جبران کنی
راستش اصلا نمیدانم میتوانم برای اینهمه نبودن ببخشمت یا نه ؟؟؟
و الان ابی دارد میخواند : "مرا ببر به خواب خود که خسته ام از همه کس که خواب و بیداری من هر دو شکنجه بود و بس ... "و من واقعا گریه ام گرفته به حال ان پسربچه ی 15 ساله ، به حال مادرش ، به حال خودم و به حال این دنیا ...