دلم میخواهد دستهایم را بکنم توی وجودم و این تنهایی لعنتی را بکشم بیرون.از دستهام بکشمش بیرون ، از چشمهام بکشمش بیرون،از مغزم بکشمش بیرون ، از دهانم ... ."آدمیزاد همیشه تنهاست" من حالم از این جمله بیشتر از هرچیزی در این دنیا بهم میخورد .میخواهم عق بزنم تمام این تنهایی و جملات کوفتی و کتابهایی که خواندهام و این وبلاگ و این چیزهایی که مینویسم را توی چاهک توالت و خیال خودم را راحت کنم اصلا.و بروم بمیرم توی همین تنهایی که "آدمیزاد همیشه تنهاست" من میخواهم دنیا و عشق و آینده و پول و دوستت دارم را حواله دهم به یک وریام و برایم مهم نباشد.اما برای من مهم است.برای من همیشه مهم بوده ،من گفتهام که مهم نیست ولی مهم بوده.دوست نداشته شدنم برایم مهم بوده،حرفهای خالهزنکی مردم برایم مهم بوده،این تنهایی نکبتی برایم مهم بوده، هزار تا کوفت و درد دیگر همیشه برایم مهم بوده و من ساعتها به همهی اینها فکر کردهام.زندگی مزهی استفراغ گرفته و شهر مثل میدان جنگ شده و حسهای خوب چقدر از من دور شدهاند.تنهایی مثل تودهی بدخیم تکثیر شده توی جابهجای بدنمان ، توی تاکسی لمیده رویمان،توی بیداری خِر گلویمان را چسبیده ، توی خواب افتاده رویمان...
زر مفت میزنیم ما ،گند بزنند به ما و حرفهایمان .همین حالا هم من دارم زر زر میکنم ، همسایهی طبقه سومیمان که دارد با زنش دعوا میگیرد و از او میخواهد که گوه بخورد زر میزند، مجری تلویزیون از همهی ما بیشتر زر میزند.
همه مدام داریم زر میزنیم و همدیگر را تنهاتر از این تنهایی که هستیم میکنیم و میزنیم در ماتحت هم و هم را پرت میکنیم توی خرابهی دنیا و میگوییم یالا ، زندگی کن و عرضه داشته باش و از پس خودت بربیا به تنهایی،خودت برای خودت کافی باش به تنهایی و بمیر به تنهایی و هروقت دلت خواست گرمای تن کسی را زیر سرت حس کنی وقتی داری دردهایت را زار میزنی یادت باشد که "آدمیزاد همیشه تنهاست" خب مگه قبلا بارها نگفتمت؟ حالا هم باید من را ببخشید چون بارها با خودم گفتهام که نباید اینجا زر بزنم اما باز هم یادم میرود.
حالا بهتر است چند روزی برویم و بعد از اینهمه حرف زدن بیهوده خستگی در کنیم و سکوت را تمرین کنیم توی تنهایی که "آدمیزاد همیشه تنهاست" و خاک بر سرش با این نتیجهی مسخرهای که بعد سالها خواندن و فکر کردن و ریاضت کشیدن بهش رسیده است !