کار با غصهدار شدن به آخر نمیرسد،دوباره باید راهی پیدا کرد که همهی قصه را از سر گرفت و به غصههای تازهتری رسید.
سفر به انتهای شب-سلین-ترجمهی فرهاد غبرایی
کار با غصهدار شدن به آخر نمیرسد،دوباره باید راهی پیدا کرد که همهی قصه را از سر گرفت و به غصههای تازهتری رسید.
سفر به انتهای شب-سلین-ترجمهی فرهاد غبرایی
دلم میخواد جز اون دستهای باشم که وقتی یه کتاب رو میخونم و تموم میشه راجبش یه بررسی بنویسم و از زوایای مختلف تحلیلش کنم ( در حد یه مخاطب عادی ، نه یه نقد کارشناسانه) اما در حقیقت جز دستهایم که بعد از تموم کردن یه کتاب میرم نقدشو میخونم و حین خوندن با خودم میگم عه راست میگهها! چطور خودم بهش دقت نکرده بودم!
من فقط میتونم در این حد کتاب معرفی کنم که بگم سفر به انتهای شبِ سلین رو خوندم و خیلی خیلی خوب بود(این تهِ تواناییم برای نظر دادن راجب یه کتابه: خیلی خیلی خوب)
بعدشم یه تیکه از کتابو بذارم که نوع ادبیاتش رو رسونده باشم و بگم این تیکشو بیشتر از ۱۰بار خوندم!
«بدتر از همه این است که از خودت میپرسی فردا چطور قدرتی پیدا میکنی که دوباره همان کاری را که دیروز کردهای و از مدتها پیش هم غیر از آنکار نکردهای ، ادامه بدهی،از کجا قدرتش را پیدا میکنی که این کارهای پوچ،این هزاران هزار نقشه را که به هیچ کجا نمیرسند ،این تقلاها برای بیرون آمدن از فلاکت خردکننده ، تلاشهایی را که همیشه مردهزاد به دنیا میآیند ،پیش ببری،و اینهمه به خاطر اینکه یکبار دیگر به خودت ثابت کنی که سرنوشت لاعلاج است،که هرشب باید پای دیوارت و زیر دلشورهی فردا که هربار شکننده تر و کثیفتر از روز پیش است سقوط کنی.
شاید هم پیری آب زیرکاه باشد که میآید و تهدیدمان میکند،دیگر آنقدر ساز نداری که زندگی را با آن برقصانی،موضوع این است.همهی جوانیات به انتهای عالم کوچیده تا در سکوت واقعیت بمیرد.حالا از شما میپرسم، وقتی که دیگر به قدر کافی دیوانه نیستی،کجا باید رفت؟واقعیت احتضاری است که تمامی ندارد.واقعیت این دنیا مرگ است،باید بین مرگ و دروغ یکی را انتخاب کرد.من هرگز نتوانستهام خودکشی کنم . »
سفر به انتهای شب/لویی فردینان سلین/ترجمهی فرهاد غبرایی
اگرچه جای دل دریای خون در سینه دارم
ولی در عشق تو دریایی از دل کم میارم
اگرچه روبهرویی مث آیینه با من
ولی چشمام بسم نیست برای سیر دیدن
هربار که این آهنگ رو گوش میکنم حس میکنم باید بشه که روزی یک نفر رو همینطور دوست داشته باشم ، همینقدر صادقانه ، خالصانه و گرم . البته میشه نشه و همچنان نمرد ، به هرحال به قول جملهای تو کتاب وقتی نیچه گریست:
" شاید چنین لذتی برای همه فراهم نمیشود" و خب ، باکی هم نیست !
زندگی در چشم برخی آدمها خواب و خیالی بیش نیست.این گمان گاهی به من هم دست میدهد.وقتی آن مرز و محدودیتی را میبینم که پویایی و پژوهندگی آدمی اسیر حصار آن است.وقتی میبینم هدف همهی سختیها تامین نیاز زندگیست و هدف این تامین نیاز باز به سهم خود افزودن بر روزهای همین زندگیِ سخت.یا وقتی میبینم دلخوشی آدمی به آن اندک دستاوردهای دانش و پژوهش بر توهم و تسلیم پایه دارد و از این حیث آدمی صرفا اسیری است که دیوارهای سیاهچال خود را با تصویرهایی رنگین و چشماندازهایی زیبا میآراید.
رنجهای ورتر جوان / گوته / ترجمهی محمود حدادی / نشر ماهی
لئون از اینکه عشقش نتیجهای در پی نداشت خسته شده بود.همچنین رفته رفته ملالی را حس میکرد که از تکرار و یکنواختی زندگی به آدمی دست میدهد.زمانی که زندگی هیچ علاقهای را دنبال نمیکند و بر هیچ امیدی متکی نیست. از یونویل و مردمانش چنان به تنگ آمده بود که دیدن بعضی کسان و بعضی خانهها برایش غیرقابل تحمل میشد،و داروخانهچی که مرد خوبی هم بود،به نظرش ستوهآور میآمد.با اینهمه،چشمانداز وضعیتی تازه به همان اندازه که وسوسهاش میکرد مایهی ترسش هم بود.
- مادام بوواری / گوستاو فلوبر / ترجمهی مهدی سحابی
بعدش رفت ، من و افسره به هم گفتیم که از ملاقات هم خوشوقت شدیم.
این حالمو بهم میزنه،همیشه دارم به یکی میگم "از ملاقاتت خوشحال شدم" در صورتی که هیچم از ملاقاتش خوشحال نشدهم.گرچه، فکر میکنم اگه آدم میخواد زنده بمونه باید از این حرفام بزنه.
ناتور دشت / جی.دی.سلینجر / ترجمهی محمد نجفی / صفحهی ۸۹
دکتر جولسون ، استاد روانشناسی دانشگاه جورجیا ، ضمن مقالهای دربارهی لوگوتراپی* یادآور میشود که«فلسفهی کنونی ما دربارهی بهداشت روان بر این پایه استوار شده است که مردم باید شاد و خوشحال زندگی کنند و غم و اندوه نشانهی ناسازگاری و عدم انطباق با زندگی است . این اعتقاد و نظام ارزشها ، باید خود را در برابر کسانی که درد و رنجی اجتناب ناپذیر دارند مسئول بداند.زیرا این شیوهی اندیشه موجب میشود که افراد دردمند به خاطر اینکه شاد نیستند، اندوهناکتر نیز بشوند .» این خانم در مقالهای دیگر یادآور میشود که «شاید لوگوتراپی این ویژگی بیمارگونهی حاکم بر فرهنگ کنونی امریکا را باژگون کند ، تا کسانی که قابل درمان نیستند و رنج میبرند فرصتی بیابند بجای اینکه از دردهای خود بنالند ، به آنها ببالند ، زیرا اینگونه بیماران فعلا نه تنها غمگین و اندوهناکند ، بلکه بار این اندوه را نیز به دوش میکشند که چرا شاد نیستند.»
کتاب انسان در جستوجوی معنی - ویکتور فرانکل - ترجمهی نهضت صالحیان و مهین میلانی / صفحهی ۱۷۴
*معنادرمانی
" با گفتنِ این که زندهگی وجود داره سرما از پیشم رفت و
خواب از سرم پرید.حس میکنم دوباره خودم شدم . زندهگی...
ببین!یه چراغ روشن میشه،صدایی میشنوم،یه نفر میدوه،
فریاد میزنه،ناامید میشه ، ولی هزارون نفر به دنیا میان!
صد هزار تا بچه!بچههایی که خودشون یه روزی مادر یا پدر
بچه های سالهای بعد میشن . زندهگی نه به تو احتیاج داره
نه به من !تو مُردی ، منم شاید بمیرم.ولی مهم نیست ،
چون زندهگی نمیمیره! "
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی
«او قبلا فهمیده بود که مردم آنقدر از ذلت و حقارت اخلاقی دیگران خوشحال میشوند که نمیگذارند توضیحات و تکذیبها،این خوشحالی را از بین ببرد .»
بار هستی - میلان کوندرا
درحالی که آهنگ «کولی» همایون شجریان در حال پخش شدن بودن و داشتم کتاب« سال بلوا » رو ورق میزدم و پاراگرافهایی که زیرشون خط کشیده بودم رو میخوندم،به این فکر کردم که واقعا به اونهایی که هنوز این کتاب رو نخوندن حسودیم میشه ، چون این فرصت رو دارن که برای اولین بار بخوننش و با خط به خطش زندگی کنن ، لمسش کنن ، درد بکش و سردشون بشه ! با اینکه هنوز برای خودم تکراری نشده .
پینوشت:عباس معروفی آدمیه که من همیشه حسرت ندیدنش رو خواهم داشت !
«دلم گرفته بود ، درختها در پشت مه هیچ معنایی نداشتند ،دلم میخواست گریه کنم ، نه برای کسی،نه برای چیزی ،فقط برای تنهایی خودم،و گریه هیچ معنایی نداشت .»
سال بلوا-عباس معروفی-صفحه ی ۲۰۴