چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷
لئون از اینکه عشقش نتیجهای در پی نداشت خسته شده بود.همچنین رفته رفته ملالی را حس میکرد که از تکرار و یکنواختی زندگی به آدمی دست میدهد.زمانی که زندگی هیچ علاقهای را دنبال نمیکند و بر هیچ امیدی متکی نیست. از یونویل و مردمانش چنان به تنگ آمده بود که دیدن بعضی کسان و بعضی خانهها برایش غیرقابل تحمل میشد،و داروخانهچی که مرد خوبی هم بود،به نظرش ستوهآور میآمد.با اینهمه،چشمانداز وضعیتی تازه به همان اندازه که وسوسهاش میکرد مایهی ترسش هم بود.
- مادام بوواری / گوستاو فلوبر / ترجمهی مهدی سحابی