تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

چقدر؟


آدم باید چقدر قوی باشه که جا نزنه ؟ اینو از خودم پرسیدم وقتی تو راه برگشت به خونه بودم. آدم باید چقدر قوی باشه و چقدر کلمه داشته باشه که برای خودش از امید بگه ؟ بگه که زندگی سیاه نیست درحالی که وسط تاریکی وایستاده! یجوریم که انگار رو لبه‌ی دره موندم و تکون که بخورم مقصدم مرگه . ولی نمیتونم از کنار پرتگاه بیام کنار. اونجا موندم و به خودم میگم که زندگی سیاه نیست ، آدما سیاه نیستن، قلبت سیاه نیست . بعد میخوام که این حرف‌ها رو باور کنم . باورم میکنم . اما میدونی، من لب یه پرتگاه موندم که اگه یه آن پام بلغزه سقوط می‌کنم . باز تند تند به خودم میگم سیاهی رو باور نکن .. هرچیزی انگار که منو تکون میده تا پرت شم . هی با خودم تکرار میکنم که سیاهی رو باور نکن ، باور نکن ، باور نکن . آدم چقدر قوی باید باشه که جا نزنه ؟ تو راه برگشت به خونه اینو از خودم میپرسم ، تو آینه زل میزنم و اینو از خودم میپرسم ، موقع خواب اینو از خودم میپرسم . موندم لب یه دره و به خودم میگم سیاهی رو باور نکن ، اما آدم چقدر باید قوی باشه که سیاهی رو باور نکنه؟



۰ نظر

عمیق‌تر می‌شود


چه حفره‌ی عمیق افتاده بین آنچه که من شده است ، با آنچه که من ‌دلش میخواست که بشود و حالا گم و کمرنگ شده پشت سالها حرف و فکر و دروغ . من هرروز صبح که بیدار میشود ، از خود روز گذشته‌اش، از حرفهایی که زده و کارهایی که کرده ، حتی از تمام فکرهای به زبان نیاورده‌اش متنفر است . از خودش عذاب میکشد ، از خودش درد می‌شود، به خودش زخم میزند . انگار که چیزی ، تعارضی ، یک چیز لعنتیِ نامشخص، بزرگ شده باشد و ریشه دوانده باشد و خودش را چپانده باشد میان روحش .

۰ نظر

Hollow


بهار برام یه اسمه ، یه اسم کهنه تو کتاب

+میدونی،هیچکدوم از رنگا قرار نیست حال مارو خوب کنن !


۰ نظر

چیزی برای از دست دادن باقی نمانده است


عنوان یک چسناله نیست،حقیقت است.چیزی ندارم در زندگی‌ام که نگران از دست دادنش باشم،به جز دو چیز:مادرم و سلامتی جسمی‌ام.

میگویم سلامت جسمی چون برای کلمات احترام قائلم و سلامت تنها،شامل تمام ابعاد سلامتی میشود و آیا روان من سالم است؟کی میتواند همچین ادعایی بکند بی آنکه چرت نگفته باشد؟به جز این دو چیز ،چیزی برای از دست دادن ندارم.دوستی ندارم که نگران از دست دادنش باشم،مسخره‌اش اینجاست که اتفاقا خیلی زود میتوانم با آدم‌ها جوش بخورم و جوری به نظر برسد که چقدر دوست و همدلیم با هم،اما دوست به آن معنی‌اش،نه،ندارم.چند وقت پیش اخرین ته مانده‌ی رفاقتم آس حکمش را رو کرد و سوالی از من پرسید که فهمیدم دکی!چقدر احمق بودم که فکر میکردم ما همدیگر را میشناسیم.

عشقی ندارم که نگران از دست دادنش باشم.از آخرین رابطه‌ی نسبتا عاطفی زندگی 23 ساله‌ام،3 سال میگذرد و من در این سه سال چه کرده‌ام؟هیچ!حتی به هیچکس اجازه‌ی نزدیک شدن نداده‌ام چون خسته‌ام،روحا برای هرچیز تازه‌ای خسته ام.برای فکرهای رنگارنگ و مرا تو بی سببی نیستی‌ها خسته‌ام.اگرچه تمام وجودم خواهان تجربه‌ی یک حس نو و سبز است. ادمها اما من را غمگین میکنند.آدمها فقط باعث میشوند من در افکارم شکست بخورم و خوش‌خیالی‌های من به لجن برسد.شاید من در جمعیت اشتباهی قرار گرفته‌ام،شاید همه‌ی ما آدمهای تنها در جمعیت‌های اشتباهی قرار گرفته باشیم.

گریزی نیست.از جماعت عزیزم‌های مجازی،کتابهای پرفروشِ بی هیچ چیز ، نویسنده‌های دوزاریِ بی کتابخانه، خواننده‌های پرطرفدارِ مضحک،از تلویزیون دروغِ موهن،از جماعت زیبای توخالی،از کارمندهای ناله کننده‌ی مدام ، از پوچی و بطالتی که دامنمان را گرفته ، از همه چیزدان های بی سواد،از قشر تحصیل کرده‌ی بی فرهنگ،به غایت فرهنگ،از این چیزها که دلم را زده و کسلم میکند،گریزی نیست.من هر روز حل میشوم در این چیزها.در چیزهایی که دوستشان ندارم،بی آنکه گوشه‌ی امنی داشته باشم برای انکه کسی در گوشم از عشق و صداقت و درستی بخواند.بی انکه چیزی داشته باشم که نگران از دست دادنش باشم، به جز دو چیز،مادرم و سلامت جسمی‌ام، و همین دو چیز از تمام این جهان،کافیست.

۰ نظر

زندگی در پیش رو


به طور رسمی ، دو روز دیگه تا فارغ‌التحصیلیم مونده . البته ۳تیر یه امتحان جامع داریم ولی خب حس جالبیه که در جواب سوال تموم نکردی ؟ بگی دو روز مونده 


از چهارسال اتفاق‌های عجیب و دیدن آدم‌های جورواجور و تحقیر شدن‌ها به دست استاد و پرسنل بیمارستان و همه همه، حالا فقط دو روز مونده و میدونم که این چهارسال فقط نمونه‌ای بود از اتفاق‌ها و آدم‌هایی که تو سال‌های آینده زندگی پیش روم قرار میده .. 


بی‌انصاف نباشم ، روزهای خوب ، حس‌های خوب و آدم‌های خوبی هم داشته که شاید تعدادشون خیلی زیاد نبوده،اما حالا هرچی،از کل این ماجرا ، فقط دو روز مونده [یه لبخند بزرگ پت و پهن]

۰ نظر

تو اون معشوقه‌ای هستی که من از اضطراب‌هام به آغوشش پناه ببرم


این خط‌های قرمزی که بعد از تمرین گیتار رو انگشت‌ها و جناغم میوفته ، برام یجورایی حکم بایت لاو داره !

۰ نظر

چیزی که این روزها بهش فکر میکنم


آیا تمام کارهایی که ما در زندگی میکنیم ، از میل سیری ناپذیر به دیده شدن سرچشمه نمیگیره؟ اگه قرار باشه هیچوقت هیچکسی رو نداشته باشیم که باهاش از کتاب‌هایی که خوندیم یا فیلم‌هایی که دیدیم صحبت کنیم ، نقاشی‌هایی که کشیدیم یا عکس‌هایی که گرفتیم رو برای اون نمایش بدیم ، از فکرهایی که تو سرمونه بگیم و ... ، آیا به هیچکدوم از این کارها ادامه میدیم؟

تمام اقدام‌های ما تو زندگی به دلیل به دست آوردن مخاطب نیست؟ 

۰ نظر

رو میکنم به آینه رو به خودم داد میکشم:


این چه گندی بود که من به زندگیم زدم ؟


پی‌نوشت:همیشه اینجور مواقع یاد این پاراگراف کتاب جزء از کل میوفتم که میگفت هروقت که فکر کردی راهی رو اشتباه اومدی برگرد،مهم نیست که چقدر طول بکشه.خوب میشد اگه آدم واقعا میتونست به این جمله عمل کنه ، اما نمیشه،خیلی وقت‌ها نمیتونی مسیری رو که رفتی برگردی چون چشمی نگاهش به توئه که تو با تمام وجودت نمیخوای اون چشم‌ها رو ناامید کنی.برای همین ترجیح میدی با یه لبخند ساختگی، مثل یه راهوار خوب راهتو ادامه بدی ، حتی اگه ادامه دادنش برای خودت خیلی خیلی سخت باشه.

۰ نظر

فکر نکن ، پودرتو عوض کن


آه دختر ، یه مدت مینشستیم با هم از عمیق ترین دردایی که روح آدمو نابود میکرد حرف میزدیم ، حالا اون ازدواج کرده و دیگه حرفی برای زدن نداریم ! یه ساعتی که با هم بودیمو همشو با "چه خبر؟سلامتی" سر کردیم.

اون راجب قیمت ماشین ظرف شویی حرف میزد . مثه اینکه ماشین ظرف شویی‌ها چندتا کلاس دارن که کلاس آخرشون ظرفارو خشکِ خشک تحویلت میده ! چه نعمتی! منم برای اینکه بگم تو جریانم گفتم اره همه چی خیلی گرونه!فر بوش شده ۱۶ملیون ! اینم از یکی شنیده بودم !به هرحال نباید عین بز وایستی و آدما رو موقع حرف زدن نگاه کنی،باید چیزی بگی که نگن هیچی نمیدونی.و همزمان داشتم باخودم فکر میکردم دونفر آدم اول زندگی مگه چقدر ظرف دارن که ماشین ظرف شویی بگیرن . تو سرم داشتم به نفس تنگیم که دوباره برگشته و به مهارکننده‌های بازجذب سروتونین هم فکر میکردم . ولی دیگه نمیشد اینارو به اون بگم ، چون دوماه دیگه جشن عروسیشه و خب چرا باید گند بزنم به حال دختری که دوماه دیگه عروسیشه ؟ یه ساعت با هم بودیم و یه کتاب بهم هدیه داد . یه کتاب از داستایفسکی. رو صفحه‌ی اول کتاب برام نوشته بود که زیاد فکر نکنم و زندگی کنم . و اینکه نمیشه این دوتا کارو با هم کرد . یچی تو همین مایه‌ها . دختر! دنیا خراب شد رو سرم . همصحبت شب‌های تاریک زندگی من حالا برای تولدم به من یه کتاب از داستایفسکی داده و روش نوشته که زیاد فکر نکنم.بعد دوباره اومد تو سرم که اگه به یکی فحش بدی خیلی بهتره تا رو کتاب داستایفسکی براش بنویسی که فکر نکنه . به هرحال منو اون دیگه حرف مشترکی برای گفتن نداشتیم . یکم دیگه با هم موندیم و راجب آرایشگاه و تالارها و اینکه آیا عروسیش مختلطه یا نه صحبت کردیم و بعدش هم خداحافظی کردیم. کاش نمیدیدمش ، کاش اون جمله رو روی کتاب ننوشته بود ، کاش بجاش برام یه ویدئو از استندآپ کمدی حسن ریوندی میفرستاد و میگفت که فکر نکن و زندگی کن ! اینجوری حتما درد نابودی این دوستی کمتر بود و منم سعی میکردم فکر نکنم ، فکر نکنم ، فکر نکنم ...

۰ نظر

گسستن:منقطع شدن،پراکنده شدن،از بین رفتن


دقیقا چه حسی دارم ، ناراحتم ؟ناامیدم؟ بی‌انگیزم ؟ بی‌انرژی‌ام ؟ از کسی نفرت دارم ؟ چه کسایی رو واقعا دوست دارم؟ خسته‌ام؟ این بی‌حوصلگیم جسمیه یا روحی؟ خوشحالم؟ مودم بالاست؟ یا دپرسم ؟ همین الان دلم میخواد زندگی تموم شه ، یا دوست دارم آینده رو ببینم ؟ اینجا نوشتنو دوست دارم؟ اصلا چه حس خوبی برام داره نوشتنم اینجا؟ حس خوبی داره ؟ دلم میخواد تنها باشم ؟ یا از بودن با آدم‌ها لذت میبرم؟ برای روزهام برنامه دارم ، یا تو یه سیکل منظم تکراری فقط هرروز رو به شب میرسونم ؟ چرا صبح‌ها که پا میشم انقدر بی رمقم ؟ چرا عصرا فقط میتونم بخوابم و هیچکاری نکنم؟ من واقعا دوست دارم چیکار کنم ؟ چی از جون زندگی میخوام ؟ هدفم چیه ؟ واقعا میخوام برم از ایران ؟ حداقل تا دو سال آینده نه ، چرا نمیرم پنج شش ترم باقی‌مونده‌ی زبانمو تموم کنم ؟ چرا همه چیز ول شده و رهاشده یه گوشه مونده؟ چرا جوری زندگی میکنم انگار هنوز ۲۰سالم نشده و وقت زیادی ‌دارم ؟ چرا در و دیوار اتاقم منو خسته میکنه ؟ چرا گوشه‌ای ندارم که بهش پناه ببرم و حالم خوب شه؟ چرا حالم خوب نمیشه ؟ خوب چیه اصلا؟ چرا هردفعه به خودم میگم هنوز واسه شروع دوباره دیر نیست ، ولی بعدش حتما حال جسمیم بد میشه و مجبورم این برنامه‌ی لتس دو ایت رو میندازم عقب . همین الان ، من ناراحت و غمگینم ؟ نه مطلقا حس ناراحتی ندارم ، حس خوشحالی هم ندارم ، پس چمه که انقد بی حوصله و بی رمق افتادم رو مبل و فکر میکنم که چرا توی این راه‌رو هیچ دری نیست که رو به یه مامن همیشگی و دائمی باز شه . چرا تمام حس‌هام مثل یه استراحت‌گاه بین راهیه و من همیشه برمیگردم به جای همیشگیم.به جمله‌ی تباه‌کننده و منفورِ خب حالا که چی؟

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان