تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

از شنبه


مدت زیادیه که حس می‌کنم تبدیل به یک تماشاچی صرف شدم ، میشینم به تماشای پیشرفت دیگران،موفقیت‌های دیگران، توانستن‌های دیگران ، خوش گذرانی‌های دیگران ، و توی ذهنم برای خودم برنامه‌ای میچینم که به زودی از این منفعل و بهر تماشا بودنم درمیام و دست به کاری می‌زنم که غصه سربیاد .و این سیکل مدام تکرار میشه، تماشا کردن و برنامه چیدن ، تماشا کردن و برنامه چیدن ، تماشا کردن و برنامه چیدن و چه نیازی به گفتن که این برنامه‌ها تبدیل به عمل نمیشه . به خودم میام و میبینم چند روز ، چند هفته و چندماه گذشته که از جایی که بودم یک قدم هم جلوتر نرفتم،فقط تماشا کردم و خیال کردم که روزی این موتور محرک رو راه می‌ندازم،یه روزی ، از همین شنبه مثلا !


اعتراف : باید اعتراف کنم که این بین ، همانطور که در ردیف اول صندلی تماشاچی‌ها نشسته‌ام، گاهی هم که شکست‌های آدم‌ها را میبینم یک چیزی تهِ تهِ دلم خوشحال می‌شود!بله همچین آدم حسودی شده‌ام و خوش قلبی‌هایم کجا رفته؟ نمی‌دانم،فکر کنم که یکجایی بین این سال‌های سرد ، تمام شدند!

۰ نظر

ما رو با قطره‌ی اشکی و این صحبتا


من صبح در حالی که از شکم درد نمیتونستم صاف وایستم بیدار شدم و فهمیدم برای دومین بار تو پونزده روز گذشته پریود شدم و با خودم فکر کردم مگه چقدر این زندگی خوش میگذره که تازه باید دوبار هم پریود بشی ؟؟ بعد به زور کمک‌های صادقانه‌ی خانواده‌ی دوست داشتنیِ بروفن دردم رو مخفی کردم و رفتم بیمارستان . هوای صبح یجوری ابری و غمگین بود که دلم میخواست سر راه یه پرس گریه کنم و بعد برم بخش . 

بعد منِ پریودِ بی اعصاب ، همونی که تا دیروز به مریض بیچاره‌ای که چندین هفته‌ست کاندید عمل قلبه و واقعا از بستری بودن و هی و هی امپول خوردن خسته‌ست حق میداده و براش توضیح میداده تا راضیش کنه، امروز اما اونی بود که در جواب مریضی که گفت من نمیذارم دانشجو بهم دارو بزنه ، فقط تونست ولوم صداش رو برای گفتن به درک کم کنه ! بعد رفت دارو رو پرت کرد تو تریتمنت و در حالی که حالش از خودش و زندگی بهم میخورد از پنجره به هوای غمگین بیرون که دیگه غمگین نبود نگاه کرد.و وقتی چند لحظه بعد مریض بیچاره اومد بیرون و صداش کرد که بیا، دلش میخواست به حال خودش و چهارده تا مریض بخش گریه کنه ! 

ما چه اشرف مخلوقاتی هستیم که با بهم خوردن بالانس چندتا هورمون از این رو به رو میشیم ؟ و چرا این بهم خوردن بالانس چندتا هورمون عذر موجهی نیست برای اینکه فقط روی تختت بشینی و گریه کنی ؟؟ چرا نمیشه این چیزها رو برای کسی توضیح داد و درک شد ؟


۰ نظر

من،که همیشه زندگی را در رویاهای خویش دنبال گرفته‌ام


واقعیت همیشه ری.ده به رویاهای من . من ولی هنوز گاهی به خودم میام و مچ خودمو وقت رویا‌پردازی میگیرم ، حداقلش اینه که ما رویاهامونو به کسی جز خودمون بدهکار نیستیم و لازم نیست واسه بلند پروازی تو رویاها به کسی توضیح پس بدیم. 

۰ نظر

در چند دقیقه‌ی آخر


روپوش بیمارستانم رو اتو می‌زنم ،آناتما گوش میکنم ، و به این پرسش فکر می‌کنم که چی میشد اگه ما خودمون رو بیشتر دوست می‌داشتیم !؟ 

+پارادوکس
۰ نظر

و من باید چندبار این اشتباه رو تکرار کنم تا درس بگیرم؟


حقیقت شاید اینطوریه که آدم‌ها تمام چیزهایی که بهشون میگی رو بدون قضاوت گوش نمیدن ، توی ذهنشون یه مخلوطی از قضاوت‌ها و داوری‌های مختلف درست میکنند و توی دعوا ، بحث یا حتی وسط به گفت و گوی عادی اونا رو بر علیه‌ت استفاده میکنن ، حالا اگه درد و دل یا یه نظر خاصیت راجب چیزی رو بهشون گفته باشی،وای به حالت .

۰ نظر

صبح،خورشید زد و شب که به پایان نرسید


با دوست صمیمی‌ام!!که باید در این واژه اندکی تامل کنم و جایگزین مناسبی برایش پیدا کنم،بعد از سه ماه قرار گذاشته‌ایم که چهارشنبه هم را ببینیم،واقعیت این است که علاقه‌ای به این دیدار ندارم و از این بابت هم عذاب وجدان دارم. 

کسی که قبل‌تر ها از او نوشته بودم که سرطان دارد و بستری بود،حالا دوباره بستری شده ، علت : افت سطح هوشیاری ، خبر مردن او انقدر ناگوار خواهد بود که این به تعویق افتادن ها هیچ از فاجعه‌اش کم نمیکند. 

به مامان گفتم که برایش غصه نخورد چون غصه خوردن چیزی را حل نمیکند ، گفتم انقدر در ابعاد این فاجعه نگردد و به تمام وجوهش فکر نکند، گفتم به جز پذیرش این دردهای کاری ، هیچ چیز از دست ما برنمی‌آید . برایش از کودکان بخش خون گفته‌ام ، که کوچکند و روی دستهای ظریفشان از تزریق‌های مدام کبود است، که تمام‌شان شکل هم شده‌اند چون که موهایشان ریخته و چشم‌هایشان گرد شده و لاغر و نزار.اینها را گفتم ولی حرف مفت زده‌م ، من همیشه برخلاف چهره‌ی محکمم ضعیف بوده‌ام و این حرف‌ها برای دهان ضعیفی چون من بزرگ است . من هنوز به دنبال معجزه میگردم ، حس میکنم تاب تحمل اینها را ندارم .و همواره انتظار چیزی را میکشم که این وضعیت را بهبود بدهد، تقصیر خودمان هم نیست ، همیشه انتظار ناجی و نجات‌بخش را میکشیم . میگوییم نجات‌دهنده در گور خفته‌است اما حقیقت این است که در ته قلبمان منتظریم . منتظر یک رویداد غیرمنتظره‌ی شفا بخش ، چیزهای سرگرم کننده‌ای مثل عشق ، که ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش ، و هر دفعه ، یک بار به خودت می‌آیی و میبینی هنوز در ته دهانت زهرماری زندگی را احساس میکنی و میخواهی که پایت را از این بازی کسالت آور بیرون بکشی.

حالا چهارشنبه باید بروم و با دوستی که هیچ چیز مشترکی بینمان باقی نمانده ،بگویم که زندگی برایم لذت بخش است،چون ادم برای کی میتواند بگوید که چقدر روحش زخم خورده ؟بگوید تاریکی‌ها که قرار بود کنار بروند و ما که امیدوار بوده‌ایم همیشه پس چرا هیچوقت هیچ‌چیز سبز تر نبود ؟؟ و بهار چرا دلتنگ‌کننده‌تر از پاییز بود؟ 


۰ نظر

مواجهه


فهمیده‌ام که زندگی بی‌رحم است و دعاها ، زجه‌ها ، گریه‌ها ، خدانکنه‌ها ، امیدها و آمال ما ذره‌ای در این بی‌رحمی خللی وارد نمی‌کند ، زندگی همچنان میتازد و میتازاند و ما با دست‌آویزهای کودکانه‌ای مثل عادت و تقدیر و سرنوشت  این لجنزار تباه را مسخره‌تر میکنیم. چقدر ضعیف و حقیریم وقتی سپر می‌اندازیم و میفهمیم که هیچ چیز نیستیم ، هیچ چیز ، جز یک تسلیم شده در برابر تمام آنچه که از توان و قدرت ما بیرون است ، که اینها غالبا همان مهمترین و جانکاه‌ترین چیزهاست 

۰ نظر

جریان سیال ذهن

رخوت‌های سر صبح ، انتظار جلوی آسانسور بیمارستان کودکان ، گفتن حرف‌های تکراری و بی‌اهمیت با هم گروهی‌ها، خندیدن به شوخی‌های دسته سومی ،درس خوندن‌هایی که دو روز بعد از ذهنم پاک میشه، ریزش موهای سرم ، بند زدن صورتم ، در اومدن موهای دستم ، دلخوش شدن‌های لحظه‌ای به رویاهایی که فکر میکنی اتفاق خواهند افتاد، قیمت گرون کتونی ، مانتو ، شامپو و ... ،قیمت بالای زندگی کردن و آینده داشتن ، پول نداشتنم ، همه‌ی چیزای متناقضی که تو سرمه ، کارهایی که دلم میخواد انجام بدم و نمیدم ، کارهایی که دلم نمیخواد انجامشون بدم اما از روی عادت مدام درحال تکرارشون هستم ، قول‌هایی که به خودم میدم و میزنم زیرش،حرف‌هایی که از گفتنشون خوشم نمیاد اما به زبان میارم، گوشی که برای شنیدن گفته‌های مورد علاقه‌م ندارم ،چک کردن مدام تلگرام به امید دریافت پیامی غیر از کانال‌های تلگرامی، باز کردن قفل صفحه‌ی گوشی و دوباره بستنش، انتظارکشیدن برای پر شدن تاکسی ، خورد ندارین؟نه ببخشید، آینده‌ی در تعلیقم ، حال خوب که دوام نداره ،خبرهای بد که تموم نمیشن ، اتفاق نیوفتادن چیزهای خوب ، چقدر از همه‌ی اینها خسته‌م.


جهت رستگاری روح و روان ۳


اگه تونستین، ۶ دقیقه و ۴۴ ثانیه‌‌ی جمعه‌تون رو صرف گوش کردن به این آهنگ کنین . من هربار رو تختم دراز میکشم و خیره میشم به سقف و با این آهنگ به بالا و پایین‌ شدن‌های زندگیم فکر میکنم . به اینکه یبار حالت خوبه ، یبار آرومی ، یبار پر از هیجان ، یه بار راکد ، یه بار فکر میکنی اگه تلاش کنی میشه ، یبار سلاحتو میندازی و پرچم تسلیمتو بالا میبری . برام یه تعبیر از زندگیه


پی‌نوشت : نیازمند به فی.لتر.شکن 

۰ نظر

که یادم بمونه روزهای خوبی هم هست


عصر امروز رو کنار آدم‌های واقعی گذروندم ، اون‌هایی که وسط حرف زدنت با ذوق بغلت میکنن و میگن آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود ، اون‌هایی که با تمام وجود ازت فقط و فقط بخاطر اینکه ۵۰کیلومتر توی راه بودی تا کنارشون باشی تشکر میکردن و میگفتن اومدن بزرگترین سورپرایز بود . اون‌هایی که موقع خداحافظی دستت رو فشار میدن و میگن خیلی مراقب خودت باش. اینا رو واقعی میگن ، نه از روی عادت ، نه از روی تکیه کلام.

امروز عصر رو جایی بودم که همه چیز واقعی بود، خنده‌ها ، دلتنگی‌ها ، خداحافظ‌ها.و شاید همین که از این آدم‌ها دورم و فقط سالی یکبار هم رو میبینیم ، این دوستی رو انقدر خالصانه نگه داشته.


پی‌نوشت: باید برای تو مینوشتم قدردانِ همه‌ی دوستی و جنون دلتنگی هستم ( رادیو چهرازی )


۱ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان