مدت زیادیه که حس میکنم تبدیل به یک تماشاچی صرف شدم ، میشینم به تماشای پیشرفت دیگران،موفقیتهای دیگران، توانستنهای دیگران ، خوش گذرانیهای دیگران ، و توی ذهنم برای خودم برنامهای میچینم که به زودی از این منفعل و بهر تماشا بودنم درمیام و دست به کاری میزنم که غصه سربیاد .و این سیکل مدام تکرار میشه، تماشا کردن و برنامه چیدن ، تماشا کردن و برنامه چیدن ، تماشا کردن و برنامه چیدن و چه نیازی به گفتن که این برنامهها تبدیل به عمل نمیشه . به خودم میام و میبینم چند روز ، چند هفته و چندماه گذشته که از جایی که بودم یک قدم هم جلوتر نرفتم،فقط تماشا کردم و خیال کردم که روزی این موتور محرک رو راه میندازم،یه روزی ، از همین شنبه مثلا !
اعتراف : باید اعتراف کنم که این بین ، همانطور که در ردیف اول صندلی تماشاچیها نشستهام، گاهی هم که شکستهای آدمها را میبینم یک چیزی تهِ تهِ دلم خوشحال میشود!بله همچین آدم حسودی شدهام و خوش قلبیهایم کجا رفته؟ نمیدانم،فکر کنم که یکجایی بین این سالهای سرد ، تمام شدند!