جمعه ۲۴ خرداد ۹۸
چه حفرهی عمیق افتاده بین آنچه که من شده است ، با آنچه که من دلش میخواست که بشود و حالا گم و کمرنگ شده پشت سالها حرف و فکر و دروغ . من هرروز صبح که بیدار میشود ، از خود روز گذشتهاش، از حرفهایی که زده و کارهایی که کرده ، حتی از تمام فکرهای به زبان نیاوردهاش متنفر است . از خودش عذاب میکشد ، از خودش درد میشود، به خودش زخم میزند . انگار که چیزی ، تعارضی ، یک چیز لعنتیِ نامشخص، بزرگ شده باشد و ریشه دوانده باشد و خودش را چپانده باشد میان روحش .