قبلا اینجا رو داشتم وقتی در حال خفگی بودم، الان همونم ندارم
بچهتر که بودم ، شش هفت ساله مثلا ، ان وسط خودم هم گریه میکردم ، ناخن هایم را میجوویدم، جیغ میزدم . روح سبز و کودکانهی من هنوز آنقدری تاریک نشده بود که همه چیز را ببیند و آرام بگیرد
تا همین چند وقت پیش ، خودم هم فریاد میکشیدم و شکایت میکردم .. میشدم عضوی از دعوا
حالا اما فقط هدفون را میچپانم توی گوشم و صدایش را تا ته بالا میبرم و دنبال کنجی میگردم که این صداها و حرفهای تکراری را نشنوم .
انگار که ۲۵سال تحمل ، جسم را در مقابل همه چیز بی احساس میکند . جسم فقط دوست دارد در امان بماند از دیدن و شنیدن ... روح اما ، هربار میلرزد ، فرو میرزد ، نابود میشود . تکهای از ان برای همیشه از بین میرود و آدم چقدر تنهاست وقتی که باید هزارباره ،تکههای این روح از هم گسسته را کنار هم بگذارد و آن را به یک آدم «عادی» تبدیل کند !
امروز موقع چک کردن علائم حیاتی از مریض ۸۱سالمون که هوشیاریشم خیلی بالا نبود پرسیدم : بابا جان خوبی؟ با سرش جواب داد که یعنی نه ! همون مریض یه ربع بعدش برای انجام MRI از بخش خارج شد توی راه کد خورد و اکسپایر شده برگشت بخش ! حتی وقتی دارم اینارو مینویسم گریهم گرفته ! این روزها همهش همینه ، مرگ سیاهی تاریکی ناامیدی ...
از ویژگیهای افسردگی شاید بخشندگی باشد ! از آنجا که دیگر هیچچیز ان حس و حال و رنگ و بوی قبل را ندارد ، میتوانی آن چیزهایی که دوستداشتی را ببخشی ، حتی به آدمهایی که دوستشان نداری ! فقط میخواهی تمام تعلقات را از دست و پایت باز کنی ... چون هیچ چیز آن حس خوشایند گمشدهی سالهای دور را ندارد .
چند روز پیشا یکی پرسیده بود اگه یه آهنگ بودی اون آهنگ کدوم بود ! اون روز هرچقدر فکر کردم نتونستم جوابی واسش پیدا کنم ! مثلا اول فکر کردم هزار و یک شب ابی شاید ! چون هربار اونجاش که میگه «هزار میخونه آواز هزار و یک شب راز ...» گریهم میگیره و بلند باهاش میخونم ... بعد فکر کردم همزاد گوگوش ... « وقتی دنیا درد بی حرفی داره ، تویی که فریاد دردای منی » حتی فکر کردم همیشه غایب فریدون فروغی و ساغر هستی هایده هم جز انتخابام بودن !« تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی ، ندانم که چه بودی ، ندانم که چه هستی»
امشب بعد از فکر کنم یکی دو سال اهنگ ادامه بدهی رضا یزدانی پلی شد ! تمام خاطراتم با این آهنگ خالی شد جلوی چشمم و فهمیدم من اگه قرار بود یه آهنگ باشم شاید اون آهنگ همینه ...
« ادامه بده به لبخند ، به نگاه ، به جشن
از همان حرفهای ساده بزن
مثلا بگو چه روز بدی
چه غذای بینمکی
و هوا چه گرفتهست
ادامه بده
به معجزه
به حضور
به عطر
و از همان کارهای ساده بکن
مثلا بیا دکمه پیرهنم را بدوز
روزنامه بخوان
یا بزن زیر آواز بیحوصلگیت .
اما فقط ادامه
این روزهای هولناک را
بینمک ... بدون دکمه ... ابری »
ساعت دو صبح است ، مرد پایین پله های اتاق عمل روی صندلی نشسته و با تلفن حرف میزند ، تلفن روی بلندگوست و صدای زنی از آن طرف خط شنیده میشود ، در اتاق استراحت دراز کشیده ام و به مکالمه گوش میدهم . مرد صدایش خسته است ، ارام و با فاصله حرف میزند . ناگهان زن میپرسد :« میخوای من بیام؟ » و من فکر میکنم چقدر خوب است که آدم در زندگیاش ، آن موقع ها که خسته و مستصل است کسی را داشته باشد که این سوال را ازش بپرسد ، "میخوای من بیام ؟" حتی اگر دو صبح باشد ، حتی اگر بودنش دردی را دوا نکند ، فقط بپرسد میخوای؟
آدم گاهی از نظر روحی انقدر شکننده میشود و آنقدری لبهی پرتگاه مانده ، که اگر لمسش کنی ممکن است بزند زیر گریه ! و فکر کن ، همچین آدمی مجبور است هرروز بیدار شود ، به آدمهای دیگر لبخند بزند ، برود سرکار ، درحالی که دلش میخواهد بمیرد !
بله ، آدمی واقعا دشواری وظیفهاست !