- واقعیت اینه که من دیگه هیچ آرزویی ندارم ، هیچ امیدی و هیچ رویایی برای فردا . فقط دلم میخواد بخوابم و صبح دیگه بلند نشم ، من دیگه حالم از سرتا پای این زندگی بهم میخوره ، و جرئت خودکشی ندارم .
خیلی وقت پیش اینجا از کسی نوشته بودم که سرطان دارد ، گفته بودم که کاش نمیرد ... گفته بودم مردن او اتفاق غمگینی است ... خیلی غمگین.حالا او مرد . در همین غروب نحس و بارانی پاییز . او مرده و من دلم میخواهد بروم و توی یک جنگل بکر و بزرگ دراز بکشم و بمیرم . دلم میخواهد خودم را جایی گم کنم . دلم میخواهد خودم را و این زندگی کثافت بی رحم را بریزم دور . دلم میخواد زار بزنم . گریه کنم ... فریاد بکشم . دلم میخواهد که خشمم را از این زندگی نشان دهم . نمیخواهم تحملش کنم ... بیشتر از این نمیتوانم . گنجایشش را ندارم . گنجایش این زنده به گوری را ندارم .
پی نوشت : آه ، عزیزم ... کاش میشد پیش از مرگت بگویم که هربار که یادت میوفتم ، لبخندت را میبینم . میبینم که چقدر خالصانه و امیدوارانه میگویی که میخواهی زنده بمانی ... میخواهم برای ایمانت به این زندگی گریه کنم . چیزی گلویم را فشار میدهد . دارم خفه میشوم . نمیتوانم ببینمت که تو را در گور گذاشته اند . تو که فکر میکردی زندگی چیز مهربانیست . که پاسخ امیدت را خواهد داد . که این بیماری لعنتی را شکست خواهی داد . اخ ، باورم نمیشود . نمیتوانم شکستن تو را ببینم ... تمام بدنم میلرزد ... تو نباید شکست میخوردی ، تو نباید مغلوب و بازنده ی این زندگی میشدی .
حالا ، دیگر چطور ما بعد از تو چیزی را باور کنیم ؟ چطور فکر کنیم گوشی هست که زاری های ما را میشنود ؟ که اگر اندوهگین شویم ، اگر خیلی اندوهگین شویم ، کسی به قلب های ما نزدیک خواهد بود؟؟ چطور میشود او را از این خواب عمیق که رفته بیدار کرد؟ میخواهم گریه کنم ... نمیتوانم.سر شده ام ... سرم گنگ است . باورم به همه چیز را از دست داده ام ... فقط میدانم تو نباید میمردی .... تو نباید انقدر تنها و غریب و غم انگیز تمام میشدی .............
واقعیتش این است که خسته شدهام ، از این حجم از اخبار بد ، از سوسو نزدن هیچ امیدی در آینده ی نزدیک تا دور ، از رویا بافی های واهی و شاید اتفاق بیوفتد . مدت هاست طوری زندگی میکنم که انگار به زودی خواهم مرد . و کاش واقعا مرگی درکار بود ، پایانی برای این سیاهی ناتمام .
امروز با تمام استیصال از کسی پرسیدم پس سهم ما از این زندگی لعنتی چیه ؟ فقط حسرت کشیدن؟ و دلم میخواست کسی برای سوالم جوابی داشت .
واقعا خیلی خوب میشد اگه دل به دل راه داشت و وقتی شما خیلی به یکی فکر میکردین ، اونم به شما فکر میکرد!تو ویرایشهای بعدی کاش این آپشن هم لحاظ بشه !
من واقعا دلم میخواد که فردا صبح که از خواب بیدار میشم اتفاق خوبی منتظرم باشه ، با تمام سلولهای بدنم اینو میخوام، با اینکه حتی نمیدونم دقیقا اون چیز خوب چی میتونه باشه ، وقتی نه امکان داره یه پول گنده دستم بیاد نه امکان داره به سفری برام پیش بیاد ، نه ممکنه قیمت همه چی یهو بیاد پایین و نه اصلا هیچی . ولی فقط دلم میخواد که فردا یه اتفاق خوبِ غیر معمول برام بیوفته . نمیخوام غر بزنم یا ناله کنم، فقط از اینکه هرروز نزدیکای ظهر از خواب بیدار شم روزو یجور سر کنم تا شب بشه برم بیمارستان و کارهای تکراری و ادمهای تکراری و حرفهای تکراری و استرسهای تکراری خیلی خسته و دلزده شدم . دلم یه شور نو میخواد، یه چیزی یا یه خبری که بهم بفهمونه این همه تلاش الکی نیست و آینده قراره یخورده بهتر باشه !
من از "او" متنفرم ، اما هروقت که به دستهایش نگاه میکنم ، دلم برایش میسوزد...
چندین دفعه ی متوالیه که خواب میبینم تو طبیعتم ، یکبار کنار دریا، یک بار وسط یک جنگل بزرگ و انبوه، یکبار توی یک جادهی مه گرفتهی ییلاقی . حس میکنم که روحم داره چه استهلاکی رو تاب میاره . اینروزها توی محیط کار خیلی زود خسته میشم ، زود عصبی میشم و گارد میگیرم . از نظر جسمی هم وضعیت بهتر نیست ،ریزش موهام بیشتر شده، صورتم پوسته پوسته داده و لبم پر از زخمه . واقعا این احساس رو دارم که دارم از اخرین ذخیرههای انرژی و توانم استفاده میکنم و به زودی شاید دیگه هیچ توانی برام نمونه که بتونم برم سرکار .
وقتی دوران طرحته ، دقیقا با تو مثل یه سرباز یا بهتره بگم برده رفتار میکنم ، شیفتهای سنگین و ترکیبی ، هرماه بیشتر از صد ساعت اضافه کار ، مرخصی کم . و حق اعتراض نداری .انگار که انسان نیستی ، انگار که تو یه ابرانسانی که توانت تموم نمیشه ، اونم توی اینهمه فشار روحی که باید اینروزا تحمل کنی . و جالبش اینه که همه فکر میکنن تو الان چه غصهای داری؟؟ میای سرکار و حقوق میگیری دیگه!!! خیلی طلبکارانه و متوقع ! و هیچکس فکر نمیکنه که تو از نظر روحی دیگه هیچ توانی برات باقی نمونده و روز به روز داری مستهلک تر و سرخورده تر میشی!
و البته که روح به کدام ور چه کسی است در این مملکت تاریک؟