یک:ساعت ۱۰:۱۵ تا ۱۱ تایم استراحت است ، من ساعت ۱۰:۲۰میرسم به سلف و روی یک صندلی لعنتی در یک گوشهی لعنتی مینشینم و سرم را میکنم توی گوشی، پنج دقیقه بعد بقیهی اعضای گروه سر میرسند و دورم را میگیرند . از ۱۰:۲۴دقیقه تا ۱۰:۵۸دقیقه که بلند میشویم به سمت بخش میرویم، دخترهای اطرافم،فقط و فقط،و فقط! حرفهای بیسر و ته میزنند ! فقط و فقط و فقط راجب قیافهی دیگران ، راجب روابط دیگران ، راجب وضعیت مالی دیگران، راجب شانس دیگران ، و هرچیز دیگر دیگران حرف میزنند و درهمهی وراجیهایشان بوی گندی به مشام میرسم . باور نمیکنید که تحمل همچین ادمهایی چقدر سخت است ؟ وقتی پنج ساعت از هرروزت را بخواهی با ادمهای ابکی بگذرانی که راجب دیگرانی حرف میزنند که از انها هم همینقدر ابکی ! من همیشه میخواستم فکر کنم که ادمها هیجکدام "اونجوری" نیستند ، اما دست بر قضا بیشتر ادمهایی که دور و بر من جمع شدهاند دقیقا "اونجوری" بودهاند. حالا این اونجوری میتواند خیلی جورها باشد و راجب هر دو جنس زن و مرد صادق باشد !
دو: بلند شدن از خواب برای من یکی از سخت ترین کارهای جهان است! وقتی از خواب بلند میشوم انقدری سطح دوپامین و سروتین در خونم پایین است که دچار افسردگی اساسی میشوم و هربار فکر میکنم اگر حمل اسلحه در ایران ازاد بود، زمانی که یک گلوله به مغزم شلیک میکردم،همین زمان از خواب بلند شدن بود! بلند میشود و به این نتیجه میرسم زندگی خیلی لعنتی و کوفتی است و تمام برنامههای روزم را در ذهنم کنسل میکنم و جان میکنم تا این هیولای سنگین را همراه پتو پرت کنم یک طرف و از تخت بزنم بیرون !
سه:بعد از ظهر خواب دیدم با غمگین ترین حالت ممکن از خانه رفتم بیرون و توی خیابان از فرط غصه نزدیک بود گریهام بگیرد . ولی آدمهای فوقالعاده جلوی راهم قرار میگرفتند ، مثلا مسئول یک کتابفروشی بزرگ از من خواست که در چیدن کتابها در قفسه کمکش کنم ، کلا که خواب فانتزی جالب انگیزی بود !
چهار:کتاب سفر به انتهای شب رو میخونم و حیف که نسخهی چاپی کتاب رو پیدا نکردم و لذت بیشمار خوندش رو چندبرابر نبردم .
پنج:به تاریخ امروز توجه کرده بودید ؟ ۹۷۹۷؟ فردا هم ۹۷۹۸!