کار با غصهدار شدن به آخر نمیرسد،دوباره باید راهی پیدا کرد که همهی قصه را از سر گرفت و به غصههای تازهتری رسید.
سفر به انتهای شب-سلین-ترجمهی فرهاد غبرایی
کار با غصهدار شدن به آخر نمیرسد،دوباره باید راهی پیدا کرد که همهی قصه را از سر گرفت و به غصههای تازهتری رسید.
سفر به انتهای شب-سلین-ترجمهی فرهاد غبرایی
تا اینجا فقط 23سال و یک ماه و یک روزش بود . قطعا تا 30 سالگی روزهای بهتری هم خواهی داشت .
آدم باید چقدر قوی باشه که جا نزنه ؟ اینو از خودم پرسیدم وقتی تو راه برگشت به خونه بودم. آدم باید چقدر قوی باشه و چقدر کلمه داشته باشه که برای خودش از امید بگه ؟ بگه که زندگی سیاه نیست درحالی که وسط تاریکی وایستاده! یجوریم که انگار رو لبهی دره موندم و تکون که بخورم مقصدم مرگه . ولی نمیتونم از کنار پرتگاه بیام کنار. اونجا موندم و به خودم میگم که زندگی سیاه نیست ، آدما سیاه نیستن، قلبت سیاه نیست . بعد میخوام که این حرفها رو باور کنم . باورم میکنم . اما میدونی، من لب یه پرتگاه موندم که اگه یه آن پام بلغزه سقوط میکنم . باز تند تند به خودم میگم سیاهی رو باور نکن .. هرچیزی انگار که منو تکون میده تا پرت شم . هی با خودم تکرار میکنم که سیاهی رو باور نکن ، باور نکن ، باور نکن . آدم چقدر قوی باید باشه که جا نزنه ؟ تو راه برگشت به خونه اینو از خودم میپرسم ، تو آینه زل میزنم و اینو از خودم میپرسم ، موقع خواب اینو از خودم میپرسم . موندم لب یه دره و به خودم میگم سیاهی رو باور نکن ، اما آدم چقدر باید قوی باشه که سیاهی رو باور نکنه؟
مردها با شورت و بهترین حالتش شلوارک با شکمهای اویزان و موهای بدنشان بدون اینکه از کسی و چیزی خجالت بکشند یا حتی لحظهای فکر کنند که اندام ناقصشان چقدر به زیباییهای بصری دریا گند زده در ساحل جولان میدهند . خانمها با مانتوها و روسریها، مراقبند که بچهها در آب غرق نشوند. مردها پکی به قلیون میزنند و تنی به آب . و من فکر میکنم که زن بودن در اینجا ، مزخرفترین نوع بودن است . درحالی که باید دائم نگران موهای زائد بدن و چربی اضافه دور شکمت باشی . تو و دغدغههای جهان سومی زن بودنت
پینوشت : وطن . وطن با ساحلهای مردانهاش ، با پارکها مردانهاش ، با لذتهای مردانهاش ، تفریحهای مردانهاش ... و بهشتهای مردانهاش
چطور میتونین برای حداکثر دوماه با هم باشین،یجوری باشین که انگار هیچوقت قبلا اینقدر عاشق کسی نبودین و بعدهم هیچوقت نمیشه دوباره اینطور عاشق کسی بشین ، با هم رابطه جنسی داشته باشین ، همدیگه رو به همه دوستهاتون معرفی کنین ،بعد همه چیزو ول کنین و برین ؟ من از این کثافتی که از عشق ساختین حالم بهم میخوره . من تو مغزم نمیره چطور آدمهارو هم از حافظتون به راحتی پاک میکنین مثه عکسهای توی اکانت اینستاگرامتون . چرا دیگه هیچی برامون ابهت و جذبه نداره ؟ چرا همهی مفاهیمِ عشق و دوستی و وفاداری و صداقت یه مشت کلامِ چرکِ دستمالی شدهست که حرف زدن ازش به خندهمون میندازه ؟
دوستان صمیمی برادرم یکباره تمام زندگیشان را فروختند و بلند شدند که بروند یک کشور دیگر ، همهی زندگیشان یعنی همه چیز. برادرم سه روز پیش گفت میرود تهران که ازشان خداحافظی کند چون دارند مهاجرت میکنند. من با چشمهای گرد گفتم واقعا؟؟و این واقعا را پنج شش باری تکرار کردم . بعد از برگشتن برادرم هم هی پرسیدم واقعا همه چیزشان را فروختهاند؟ کتابها ؟؟ پیانو؟؟ و برادرم گفت همه چیز حتی بازی فکریهایشان را . و من شبیه کودکان دبستانی مدام چیزهای دیگری که یک روز با عشق میخری تا خانه بسازی، تا مامن بسازی برای خودت و دلهرهها و نگرانیهات را نام میبردم و میپرسیدم که حتی گلهایشان را؟؟ ان شب را مثل باقی غصههایمان که لباس خنده و شوخی تنشان میکنیم تا زیر ابهتشان له نشویم گذراندیم . بعدترش دلم گرفت ولی . دلم گرفت از اخبار تلویزیون و صورت بیتفاوت گویندهی خبر صدای امریکا . از لبخندهای توی صورت سیاستمندان .. از تمام چیزهایی که یکروز با عشق خریده بودی که در و دیوار پناه گاهت را تزئین کنی . بعد یکروز همهی انها را میفروشی و فکر میکنی که باید بروی و جای دیگری دنبال پناهگاه و مامن بگردی .. چون وطن دیگر حتی نمیتواند پناهت دهد و سیاست یک چیز بیرحمِ کثیف است که به عشقها و دلگرمیهای تو فکر نمیکند
*عنوان بخشی از شعر بیژن نجدی
چه حفرهی عمیق افتاده بین آنچه که من شده است ، با آنچه که من دلش میخواست که بشود و حالا گم و کمرنگ شده پشت سالها حرف و فکر و دروغ . من هرروز صبح که بیدار میشود ، از خود روز گذشتهاش، از حرفهایی که زده و کارهایی که کرده ، حتی از تمام فکرهای به زبان نیاوردهاش متنفر است . از خودش عذاب میکشد ، از خودش درد میشود، به خودش زخم میزند . انگار که چیزی ، تعارضی ، یک چیز لعنتیِ نامشخص، بزرگ شده باشد و ریشه دوانده باشد و خودش را چپانده باشد میان روحش .
من امروز برای اولین بار تو کل زندگیم، دلم میخواست که سیگار میکشیدم ، که به چیزی اعتیاد داشتم تا برای لحظهی هرچندخیلی کوتاهی تمام این فکرها و صداهای تو سرم خفه شن و دردم یادم بره .. تنها توی خونه نشستم و تاریک ترین آهنگهای گوشیم رو پلی میکنم و به این فکر میکنم که به من به یه درمان نیاز دارم چون از چیزها خستم . واقعا دیگه نمیتونم یه دورهی دیگه افسردگی و خودتخریبی مدام رو طاقت بیارم
اینطوریه ، همیشه فکر میکنی چقدر قوبتر از اینچیزا هستی و چقدر همه چیزت تحت کنترلته، بعد یه روز دیگه نمیخوای قوی باشی، میخوای که به هرچیزی متوسل شی تا فقط بتونی راحتتر نفس بکشی...
بله در همین حد ساده انگارانه و کودکانه
عنوان یک چسناله نیست،حقیقت است.چیزی ندارم در زندگیام که نگران از دست دادنش باشم،به جز دو چیز:مادرم و سلامتی جسمیام.
میگویم سلامت جسمی چون برای کلمات احترام قائلم و سلامت تنها،شامل تمام ابعاد سلامتی میشود و آیا روان من سالم است؟کی میتواند همچین ادعایی بکند بی آنکه چرت نگفته باشد؟به جز این دو چیز ،چیزی برای از دست دادن ندارم.دوستی ندارم که نگران از دست دادنش باشم،مسخرهاش اینجاست که اتفاقا خیلی زود میتوانم با آدمها جوش بخورم و جوری به نظر برسد که چقدر دوست و همدلیم با هم،اما دوست به آن معنیاش،نه،ندارم.چند وقت پیش اخرین ته ماندهی رفاقتم آس حکمش را رو کرد و سوالی از من پرسید که فهمیدم دکی!چقدر احمق بودم که فکر میکردم ما همدیگر را میشناسیم.
عشقی ندارم که نگران از دست دادنش باشم.از آخرین رابطهی نسبتا عاطفی زندگی 23 سالهام،3 سال میگذرد و من در این سه سال چه کردهام؟هیچ!حتی به هیچکس اجازهی نزدیک شدن ندادهام چون خستهام،روحا برای هرچیز تازهای خسته ام.برای فکرهای رنگارنگ و مرا تو بی سببی نیستیها خستهام.اگرچه تمام وجودم خواهان تجربهی یک حس نو و سبز است. ادمها اما من را غمگین میکنند.آدمها فقط باعث میشوند من در افکارم شکست بخورم و خوشخیالیهای من به لجن برسد.شاید من در جمعیت اشتباهی قرار گرفتهام،شاید همهی ما آدمهای تنها در جمعیتهای اشتباهی قرار گرفته باشیم.
گریزی نیست.از جماعت عزیزمهای مجازی،کتابهای پرفروشِ بی هیچ چیز ، نویسندههای دوزاریِ بی کتابخانه، خوانندههای پرطرفدارِ مضحک،از تلویزیون دروغِ موهن،از جماعت زیبای توخالی،از کارمندهای ناله کنندهی مدام ، از پوچی و بطالتی که دامنمان را گرفته ، از همه چیزدان های بی سواد،از قشر تحصیل کردهی بی فرهنگ،به غایت فرهنگ،از این چیزها که دلم را زده و کسلم میکند،گریزی نیست.من هر روز حل میشوم در این چیزها.در چیزهایی که دوستشان ندارم،بی آنکه گوشهی امنی داشته باشم برای انکه کسی در گوشم از عشق و صداقت و درستی بخواند.بی انکه چیزی داشته باشم که نگران از دست دادنش باشم، به جز دو چیز،مادرم و سلامت جسمیام، و همین دو چیز از تمام این جهان،کافیست.