تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

جبر

 

محیط کاری‌ام مزخرفه! چند هفته‌ایه که طرحم شروع شده و بیمارستان و پرسنلش من رو غمگین‌تر از قبل کرده! تمام پرسنل دوبه دو دارن پشت سر یکی دیگه حرف میزنن درحالی که جلوی روش قربون صدقه‌‌ش میرن! حال بهم زنه!دلت میخواد تو روشون بالا بیاری و دست و پای خودت و زندگیتو بکشی بیرون از لجن . با خودت فکر میکنی چهارسال یه لجنزارو تحمل کردی که اخرش دو سال بری و یه لجن ترو تحمل کنی؟؟ توی بیمارستان مدام درحال تحقیر شدنی ! چرا؟ چون یه طرحی صفری و هنوز به قوانین من دراوردیشون وارد نشدی. حتی یه خری که دو ماه از تو سابقه‌ش بیشتره میتونه بهت اُرد بده! هیچ چیز هیچ قانونی نداره . هیچ نظارتی رو هیچ چی نیست و من نمیفهمم چطور همه‌ چیزو تو این مملکت با باد هوا راه میبرن.چقدر خستم و چقدر غمگین.چرا هیچ چیز بهتر نمیشه ! اگه این طرح لعنتی اجباری نبود یه روزم محیط گه بیمارستان و این شهر مریضو تحمل نمیکردم. دیشب در حالی که نیم ساعتم نخوابیدم و واقعا داشتم له میشدم از فشار کار، صبح سرپرستار اومد و با صدای بلند کلی منت سر من گذاشت که من دارم باهات راه میام و تو نمیدونی بخشای دیگه چه خبره و کلاهتم بنداز هوا که تو بخش ماییو ... چقدر من اون لحظه بغص کردم .. چقدر از اینهمه تحقیر روحم درد میکنه . دلم میخواست بهش فحش بدم.بهش بگم چقدر متنفرم از همه‌شون که دائم دارن پشت هم بدترین حرف‌ها رو میزنن و چه ذهن محدود و بسته و بو گرفته‌ای دارن ! از این اجبار خستم. از اینکه اینهمه ذلت بکشی که اخرش دوزار پول بهت بدن که با اونم نمیتونی به هیچکدوم از خواسته‌هات برسی.. از اینکه زندگی هیچوقت بهتر نمیشه و مدام از یه بد به بدتر بعدی منتقل میشی.از اینکه میدونم امروز بعد رفتنم ازبخش چطور همه شون پشت سرم حرف زدن . از اینکه نمیتونستم امروز جوابشو بدم ، و مجبور شدم عذرخواهی کنم، مثل پریروز که نمیتونستم جواب زنکه‌ی اشغال مسئول انبارو بدم..خستم و غمگینم و از جمله‌ی تا بوده همین بوده عقم میگیره .

۰ نظر

نفس عمیق۲

 

به روزهای تنهاییت ،به این بغض لاحل، سلام کن !

۰ نظر

نفس عمیق

 

با خودت میگی که همه چیز تموم میشه، زیر لبت اروم با خودت میگی این شام صبح گردد و این شب سحر شود. 

ولی میدونی،شب تموم نمیشه ، شب ادامه داره ، این تویی که تموم میشی .

۰ نظر

این شعر رو یه کاغذ نوشته شده بود،جا مونده وسط کتاب دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم

 

چشمان تو شبچراغ سیاه من بود

مرثیه‌ی دردناک من بود

مرثیه دردناک و وحشت تدفینِ زنده به گوری که منم ، من

.

.

بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریایِ شبچراغیِ خاطره‌ی تو را در کوفتگیِ روح خود احساس کنم

بگذار آتشکده‌ی بزرگِ خاموشیِ بی‌ایمانِ تو مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند.

 

شاملو

۰ نظر

چرا اینهمه مدت نخوانده بودمت ؟!


کتاب رو همین حالا تموم کردم و دلم میخواد کسی من رو بغل کنه تا یک دل سیر گریه کنم . اما چون همچین کسی نبود ، اینجا مینویسم که کتاب رو همین حالا تموم کردم و دلم میخواد یک دل سیر گریه کنم ! 



روحت در آرامش اقای کن کیسی !

۰ نظر

ظهر دم‌ کرده‌ی تابستان


کتاب پرواز بر فراز آشیانه فاخته رو از کتابخونه مامانم برداشتم و دارم میخونم ، چاپ سوم کتابه برای سال ۶۳. ورق‌های کاهیش زرد شدن و بوی رطوبت و کهنگی این سالها تو بطنش نشستن ، یه سری از صفحه‌هاش پوک شده و پاره شده ، کتابش سنگینه ، یه جلد قطور آبی داره بدون هیچ طرح جلدی، در مجموع یعنی هیچ زیبایی و جذابیت بصری‌ای نداره ، اما شدیدا گیراست ، اونقدری که نمیتونم زمین بذارمش . اخرین کتابی که اینقدر جذبم کرده بود مادام بواری بود که فکر کنم تابستان پارسال خونده بودمش ، و حالا دوباره یک کتاب تونسته اینقدر منو جذب خودش کنه که اصلا متوجه نمیشم کی از صفحه‌ی ۱۵۰ رسیدم به ۱۸۴. کتابش سه برابر فیلمش خوبه و فکر میکنم این نظریه که یکی میگفت از کتاب خوب فیلم خوب درنمیاد و اگه فیلمی خوب بوده کتابش اونقدر نبوده کلا غلطه ! تو تمام بخش‌های کتاب،چهره‌ی جک نیکلسون رو میذارم برای شخصیت مک مورفی داستان و فکر میکنم چه انتخاب دقیق و بی‌نقصی . خلاصه که بینهایت دارم از خوندنش لذت میبرم توی این روزای گرم و مرطوب و شرجی.

۰ نظر

اندیشه‌یِ اکنون


دوستی با آدم‌ها ، وقت گذراندن با یک عده ، ازدواج کردن ، بچه‌دار شدن ، همه و همه برای من تداعی کننده‌ی یک عذاب ناتمام است . من دلم میخواهد تنها باشم . در این ساعت از این تاریخ، دلم میخواهد ساکن طبقه‌‌های آخر یک ساختمان بلند باشم ، روی بالکن خانه‌ام بایستم و به هیاهوی بیهوده‌ی آدمها،زیر پایم خیره شوم . به گروه‌های دوستیشان،به اعتمادهای کورکورانه‌ای که به رفاقت هم دارند ، به انتظار معجزه‌ای که از عشق دارند ، به شهوت دیده‌شدن ، مورد قبول بودن و دوست داشته شدنشان . من دلم میخواهد تنها چند ساعت از روزم را با شوخی و خنده با عده‌ای بگذرانم که هیچ تعهدی به هم نداریم ، هیچ انتظاری از هم نداریم ، حتی به هم قول نداده‌ایم که به هم خنجر نزنیم. از مفهوم کهنه و زنگارزده‌ی اعتماد دل بریده‌ام. و شب به جایی برگردم که کسی منتظر من نیست ،مثل هیچوقت که هیچکسی منتظرم نبوده . ذهنیت آدمها نسبت به مفاهیم از تجربیاتشان شکل میگیرد و تجربه‌ی زیسته‌ی من از دوستی ، عشق ، حتی آنچه از ازدواج کردن دیده‌ام چیست ؟جز تحمل رنجی دائمی ، جز صداهای جر و بحث، جز وارد شدن یک سیخ تیز در وسط یکپارچگی روحت ، درست آنجا که یک چیز سبز داشت جوانه میزند . آدم‌ها را میخواهم اما نه برای گرفتن دستی ، شنیدن کلامی از دوستت دارم ، برای هیچ چیز که ردی از وفا داشته باشد. میخواهم که آنها از مرز کمی شوخی و اندکی خاطرات خوش برای فقط چند لحظه،بیشتر به آنچه که منم نزدیک نشوند.میخواهم توی بالکن خانه‌ام ، به تنهایی فکر کنم که سخت است و ژرف ، و بی‌ادعا ، به انتظار فکر کنم که خائن است و به اعتماد که پایش میلنگد.


پی‌نوشت : تازه فهمیده‌ام چقدر آهنگ flying گروه آناتما را دوست دارم ، بعد از اینهمه مدتی که توی گوشی داشتمش.

۰ نظر

About beauty


چرا آدم وقتی خوشحاله خودش رو زیباتر میبینه ؟

۰ نظر

پذیرش


حالا میفهمم که اولین قدم پذیرشه .باید دست از انکار کردن یا شماتت کردن خودت برداری.اشتباهتو با تمام زوایای تاریک و حتی شرم آورش قبول کنی، و اگه واقعا بابتش متاسفی ،آروم آروم شروع به اصلاح کردنش کنی. اما اول از همه،باید بپذیریش ،باید بذاری جلوت ، نگاهش کنی و باور کنی که مسئولیت این اشتباه با خودته .

۰ نظر

اما ۱۱:۱۱ دقیقه ساعت قشنگیست حتی اگر آرزویی نداشته باشی


چه فاصله‌ای افتاده بود بین من و آدم‌های این شهر . انگار هیچ آشنایی نداشتم و بیهوده توی خیابان راه میرفتم ، نرسیده به ایستگاه ماشین‌ها ماندم و فکر کردم چقدر دلم میخواهد با کسی تماس بگیرم و برایش حرف بزنم . دلم میخواست مقصدی غیر از خانه داشتم که به انجا بروم . جایی که کسی منتظرم باشد . هیچکس را نداشتم اما ، هیچجا را نداشتم . سوار ماشین‌های مقصد همیشگی‌ام شدم و توی راه به خیابان‌ها و مسیر تکراری هرهفته چهارشنبه ، ساعت هشت و ربع غروبم نگاه کردم و فکر‌های همیشگی‌ام را با خودم مرور کردم . اینها را نمیگویم که بنویسم غمگینم ، که بنویسم حالم خوش نیست . چون اتفاقا مدتیست احساس غمگین بودن هم ندارم . این هیچ جوری بودن بدتر است . اینکه معلق باشی . اینکه غمگین نباشی ، سرحال هم نه.اینکه دلت بخواهد حرف بزنی ، اما حرفی نداشته باشی ، اینکه بخواهی بنویسی ، اما ندانی چه چیزی را . دقیقا نمیدانم هدفم از ادامه دادن همین نوشته هم چیست، فقط دلم میخواست بعد از مدتی چیزی را برای آدم‌هایی غیر از خودم بگویم . چقدر توضیح دادن بعضی چیزها و بعضی حس‌ها سخت است . مثلا کاش میشد بنویسم که دقیقا این حال‌ لعنتی که با من است چیست . کاش میشد اینها را نوشت و به قضاوت شدن‌ها فکر نکرد . کاش میشد کلمه‌ی کاش را از زندگی‌ام پاک کنم . احساس میکنم که اگر به نوشتن ادامه دهم ، گریه‌ام خواهد گرفت ،پس بهتر است این نوشته‌ی بی اهمیت را همینجا تمام کنم. هیچوقت، انقدر بی هدف چیزی را سر نگرفته بودم و انقدر پراکنده چیزهایی را نگفته بودم که حتی اخرش به گریه برسم.


پی‌نوشت : چقدر خوبه که صدایی مثل محسن نامجو وجود داره

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان