دوستی با آدمها ، وقت گذراندن با یک عده ، ازدواج کردن ، بچهدار شدن ، همه و همه برای من تداعی کنندهی یک عذاب ناتمام است . من دلم میخواهد تنها باشم . در این ساعت از این تاریخ، دلم میخواهد ساکن طبقههای آخر یک ساختمان بلند باشم ، روی بالکن خانهام بایستم و به هیاهوی بیهودهی آدمها،زیر پایم خیره شوم . به گروههای دوستیشان،به اعتمادهای کورکورانهای که به رفاقت هم دارند ، به انتظار معجزهای که از عشق دارند ، به شهوت دیدهشدن ، مورد قبول بودن و دوست داشته شدنشان . من دلم میخواهد تنها چند ساعت از روزم را با شوخی و خنده با عدهای بگذرانم که هیچ تعهدی به هم نداریم ، هیچ انتظاری از هم نداریم ، حتی به هم قول ندادهایم که به هم خنجر نزنیم. از مفهوم کهنه و زنگارزدهی اعتماد دل بریدهام. و شب به جایی برگردم که کسی منتظر من نیست ،مثل هیچوقت که هیچکسی منتظرم نبوده . ذهنیت آدمها نسبت به مفاهیم از تجربیاتشان شکل میگیرد و تجربهی زیستهی من از دوستی ، عشق ، حتی آنچه از ازدواج کردن دیدهام چیست ؟جز تحمل رنجی دائمی ، جز صداهای جر و بحث، جز وارد شدن یک سیخ تیز در وسط یکپارچگی روحت ، درست آنجا که یک چیز سبز داشت جوانه میزند . آدمها را میخواهم اما نه برای گرفتن دستی ، شنیدن کلامی از دوستت دارم ، برای هیچ چیز که ردی از وفا داشته باشد. میخواهم که آنها از مرز کمی شوخی و اندکی خاطرات خوش برای فقط چند لحظه،بیشتر به آنچه که منم نزدیک نشوند.میخواهم توی بالکن خانهام ، به تنهایی فکر کنم که سخت است و ژرف ، و بیادعا ، به انتظار فکر کنم که خائن است و به اعتماد که پایش میلنگد.
پینوشت : تازه فهمیدهام چقدر آهنگ flying گروه آناتما را دوست دارم ، بعد از اینهمه مدتی که توی گوشی داشتمش.