بگذار دوستت بدارم
تا از اندوه بیکران درونم
رهایی یابم .
بگذار دوستت بدارم
تا از اندوه بیکران درونم
رهایی یابم .
استوریها را یک به یک ورق میزنم ، اخرین بهار قرن ، اخرین شب فلان سال ، اولین فلان چیز . و به این فکر میکنم که چرا مدتهاست هیچ چیز برای من هیچ معنیای خاصی نداشته . عزیز من ، بهار من گذشته است ، من همهی زندگیم را ، محکوم این زمستان یخزدهام . طعم یک دلمردگی را در همه ی ساعتهای زندگیام ،در دهانم حس میکنم ، مزهاش میکنم ، خودم غمگین میشوم ، خودم را امیدوار میکنم ، خودم امیدهایم را از دست میدهم . زندگی من همین است.. هرروز ، تکرار روز قبل ، ادامه دادن انتخابهای اشتباه قبل .. و زندگی ... زندگی که در قلبم فرو میرود!
بعد از یک هفته که دنیا دور سرم میچرخید و از شدت سرگیجه تهوع داشتم حالا تونستم فقط از روی تخت به حالت نشسته دربیام . مزخرفترین روزهای زندگیم بود و اولین نصف شبی که با بدن خیس و سیاهی رفتن سرم از خواب پریدم ، واقعا فکر کردم که دختر،دارم میمیرم ! حس میکردم که سرم داره تموم فکرهای مسخره و بی اساس و نگرانی ها و دلهرههای بیهودهم ، استرسهای پدر دربیاری که دارم رو پس میزنه . وحشت ناک بود . این تنها کلمهایه که میتونم راجب اون شب و اون چندروز بگم . وقتی که مجبور بودم با اون حال و درحالی که نمیتونستم تو یه مسیر مستقیم راه برم , برم سر کار ، فهمیدم که من دارم جوونی وسلامتیم رو ، تمام امیدها و خاطرههای قشنگی رو که میتونستم تجربه کنم رو برای یه سیستم که ذرهای براش اهمیت ندارم حروم میکنم.توی همون روزا وقتی رفتم و با بدنی که از شدت بیحالی میلرزید به مسئول پرستاری بیمارستان دعوا گرفتم،حس کردم که اون شخصیتی که توانایی اینو داره که صداش رو ببره بالا و از شرایط گندی که توشه اعتراض کنه کم کم داره تو من شکل میگیره . فهمیدم اینکه برای عدهای شکل یه ابراز باشم تا به هدفشون برسن و منو نابود کنن و من در عین حال بهشون احترام بذارم، دیگه کار من نیست . شاید لازم بود چهار صبح از نفس تنگی بیدار شم و تو دستشویی بالا بیارم و مردنو جلوی چشمام ببینم تا بفهمم که من اصلا زندگی نکردم . بفهمم که چقدر موهای سفیدم بیشتر شده ، چقدر خسته و بی انرژی شدم . بفهمم که من توی زندگیم برای هیچکس به جز مادرم، واقعا مهم نیستم و باید هرطور شده کاری کنم که بهم افتخار کنه ، که استرسها و نگرانیهامو بهش منتقل نکنم،که حداقل از طرف من، خوشحال بشه. که شاهد پیرتر شدنش نباشم.بفهمم چقدر ما ادمها پست و بی مقدار شدیم ، چقدر انسانیت مرده و چقدر من برای همچین ادمهایی پستی انرژی گذاشتم.چقدر از جون توی محیط کارم نیرو گذاشتم،چقدر صادقانه کار کردم ، درحالی که اشتباه کردم . بفهمم زندگی خیلی کوتاه تر از اونه که بخوای همه چیزو به بعد واگذار کنی . من داشتم میمردم که بفهمم ما برای ادامه دادن هیچکسیو نداریم جز خودمون ، و همین کافیه.
دوست دارم که همهی کتابهام رو بریزیم دور ، همهی آهنگهای گوشیمو پاک کنم ، دوست دارم که از همه چیزهایی که قبلا داشتم خلاص شم . در بدترین روزهای روحیم هستم و هیچ کدوم از این چیزها کمکی بهم نمیکنه
خیلی بیشتر از اون خستم که بخوام دوباره از یه بحران روحی بگذرم . حالا که دورهی این افسردگی تندتر و شدیدتر شده . حالا که تعداد روزهایی که حالم خوبه تو یک ماه حتی به یک روز هم نمیرسه
اصلا من برای چی زندهم واقعا؟
قطعا یکی از بهترین پادکستهایی که شنیدهام و اگه این شایستگی را داشتم،با جرئت میگفتم از بهترین پادکستهایی که تولید شده، اون چند اپیزود از رادیو دستنوشتهها ، تحت عنوان «روایت چهل سال موسیقی»ست.
متن خوب ، و صدای بینظیر . انگار که انتقام غم حل نشدنیه روزگار ماست...
«میدونی چی تو وجود آدمها برام غیر قابل تحمله؟ اینکه مدام دارن عقاید و افکارشون رو مثل چوب توی سر هم دیگه فرود میارن انگار که چیزی که اونا فکر میکنن، تنها حقیقت مطلق توی جهانه . حالا شاید بگی تو یجور حرف میزنی انگار که خودت جز دستهی آدمها نیستی.آره راست میگی ! من خودم جز گروه تموم نشدنی و لعنتیِ آدمهام و از این بابت خیلی خوشحالم نیستم»
با تمام وجود نیازمندم که با کسی که دوست مینامندش! حرف بزنم . آه از این تنهایی هزار ساله
زندگی کردن واقعا سخت شده . اینکه تو طوفان خبرهای گند قرار گرفتی ، هرروز هزارتا خبر میشنوی که وجودتو میلرزونه و در ازای اونا حتی یه چیز نمیشنوی که به خودت بگی آخیش! نفس کشیدن ، از رو تخت تکون خوردن ، سرکار رفتن همه و همه خودشون جز دشوارترین کاران . اینکه هرروز اتفاقی میوفته که بیشتر بهت یادآوری کنه که چقدر ضعیفی، که زندگی هیج تضمینی نداره و هیچ اطمینانی به بقات نیست . اینا اونقدری سنگین و ترسناکن که دیگه نمیشه سبزی درختهای بهار رو ببینی و فکر کنی به آینده امید داری . من ترسیدم . واقعا ترسیدم و مدتهاست که هیچی دلم رو خوش نکرده . حس یه مرده رو دارم . یه مرده که هیچ احساسی نداره ، که آینده براش معنی نداره
که هیچ آرزویی تو دلش نداره .
از اینکه دارم بغضهام رو بالا میارم و هیچکس و هیچجایی به جز اینجا نیست که بیام بنویسم چه مرگمه متنفرم.
خسته شدم از ایم روند تکراری و همیشگی. خسته شدم از اینکه سرخودمو با کتاب خوندن گرم کردم تا یادم بره همیشه شکست خوردم ، همیشه مغلوب شدم ، همیشه خواستم و نشده . خسته شدم که همیشه خودمو با حرفای چرت و پرت اروم کنم که آینده بهتره . دلم میخواد به این تکرار حال بهم زن پایان بدم . دلم میخواست یه هفت تیر داشتم تا میتونستم باهاش فکرها و حرفهای توی سرمو ساکت کنم .