بعد از یک هفته که دنیا دور سرم میچرخید و از شدت سرگیجه تهوع داشتم حالا تونستم فقط از روی تخت به حالت نشسته دربیام . مزخرفترین روزهای زندگیم بود و اولین نصف شبی که با بدن خیس و سیاهی رفتن سرم از خواب پریدم ، واقعا فکر کردم که دختر،دارم میمیرم ! حس میکردم که سرم داره تموم فکرهای مسخره و بی اساس و نگرانی ها و دلهرههای بیهودهم ، استرسهای پدر دربیاری که دارم رو پس میزنه . وحشت ناک بود . این تنها کلمهایه که میتونم راجب اون شب و اون چندروز بگم . وقتی که مجبور بودم با اون حال و درحالی که نمیتونستم تو یه مسیر مستقیم راه برم , برم سر کار ، فهمیدم که من دارم جوونی وسلامتیم رو ، تمام امیدها و خاطرههای قشنگی رو که میتونستم تجربه کنم رو برای یه سیستم که ذرهای براش اهمیت ندارم حروم میکنم.توی همون روزا وقتی رفتم و با بدنی که از شدت بیحالی میلرزید به مسئول پرستاری بیمارستان دعوا گرفتم،حس کردم که اون شخصیتی که توانایی اینو داره که صداش رو ببره بالا و از شرایط گندی که توشه اعتراض کنه کم کم داره تو من شکل میگیره . فهمیدم اینکه برای عدهای شکل یه ابراز باشم تا به هدفشون برسن و منو نابود کنن و من در عین حال بهشون احترام بذارم، دیگه کار من نیست . شاید لازم بود چهار صبح از نفس تنگی بیدار شم و تو دستشویی بالا بیارم و مردنو جلوی چشمام ببینم تا بفهمم که من اصلا زندگی نکردم . بفهمم که چقدر موهای سفیدم بیشتر شده ، چقدر خسته و بی انرژی شدم . بفهمم که من توی زندگیم برای هیچکس به جز مادرم، واقعا مهم نیستم و باید هرطور شده کاری کنم که بهم افتخار کنه ، که استرسها و نگرانیهامو بهش منتقل نکنم،که حداقل از طرف من، خوشحال بشه. که شاهد پیرتر شدنش نباشم.بفهمم چقدر ما ادمها پست و بی مقدار شدیم ، چقدر انسانیت مرده و چقدر من برای همچین ادمهایی پستی انرژی گذاشتم.چقدر از جون توی محیط کارم نیرو گذاشتم،چقدر صادقانه کار کردم ، درحالی که اشتباه کردم . بفهمم زندگی خیلی کوتاه تر از اونه که بخوای همه چیزو به بعد واگذار کنی . من داشتم میمردم که بفهمم ما برای ادامه دادن هیچکسیو نداریم جز خودمون ، و همین کافیه.