ما را با اشکهایمان رها کردند و رفتند
و از آن روز بود که ما بخشیدن را از یاد بردیم
ما را با اشکهایمان رها کردند و رفتند
و از آن روز بود که ما بخشیدن را از یاد بردیم
لعنت به من که از ادمها ناامید نمیشم . لعنت به من که هنوز با دیگران صادقانه رفتار میکنم . دیگرانی که هزار شخصیت دارن و هرروز با یه رنگ جدید باتو برخورد میکنن. لعنت به من که همیشه اینو یادم میره ... لعنت به من که فکر میکنم ادمها شعور و صداقت و یکرنگی حالیشون میشه . از تمام ضربههایی که از اطرافیانم خوردم خستهم . دلم میخواد به سمت یک مقصد نامعلوم حرکت کنم که توش هیچکدوم از آدمهای عوضی و بی منطق و اشغالی که هرروز میبینم رو نبینم .
یکی از همکارهام یک ماه دیگه طرحش تموم میشه دیگه نمیخواد تمدید کنه . حرفشم اینه که دیگه نمیتونم شوهرمو راضی کنم که طرحمو تمدید کنم و بیام سر کار .و چرا شوهرش نمیذاره ؟ چون میخواد بچهدار شه . همهی اینها منو به وحشت میندازه .از وقتی وارد محیط کار شدم بیشتر با این واقعیت رو به رو شدم که خانمها برای رضایت شوهرهاشون چه کارهایی که نمیکنن و از چه خواستههایی که نمیگذرن!و خیالبافیهای منو راجب زندگی مشترک نیست و نابود کرده . یبار که باهم شیفت بودیم ازش پرسیدم یعنی واقعا میخواین بعد سه سال مستقل و کارمند بودن برین خونه بمونین؟ گفت اره ! من که از تعجب چشمهام گرد شده بود گفتم براتون سخت نیست؟؟ گفت چرا ولی خب دیگه ! همهی اینچیزها منو وحشتزده و غمگین میکنه ! خانمهای مدرن با ظاهر مدرن ، پوشش مدرن ، تحصیل کرده و از نظر مالی مستقل که بازم همسر براشون بزرگترین دستاورد زندگیه! که باید قانع و راضی نگهش داری حتی به قیمت گذشتن از هویت خودت! جدا فکر میکنم تا وقتی این افکار پوسیده تو ذهن خیلی از خانمهای ایرانیه ، هشت مارس و حقوق زن و اتاقی از آن خود ول معطلن !
توی این ثانیههای بیرمق لحظههای آبیتو حروم نکن
این روزا ابری و خاکستریه ، شبای آفتابیتو حروم نکن
واقعیتش این است که من از یک تماشاچی صرف بودن خسته شدهام .هر روز به خودم میگویم که از فردا شروع خواهم کرد و فردا دوباره فقط نظاره گر حرکتهای رو به جلوی افراد دیگر هستم. بیشتر از هزارتا مطلب انگیزشی و پادکست و کتاب و هزار چیز دیگر را امتحان کردهام و کلی از این حرفهای قشنگ قشنگ بلدم که بزنم ، ولی چه فایده ؟ چه فایده وقتی برای بلند شدن و تکان دادن به خودم همیشه حوصله ندارم . کمتر از دو ماه دیگر ، ۲۴ساله میشوم و این ترسناک است . چون آدمی که ۲۴سالهاست و کاری نکرده ، احتمالا ۲۵ساله میشود و کاری نمیکند . سی ساله میشود و کاری نمیکند . و چه چیزی از این ترسناک تر که ۳۰ ساله شوی و ول معطل؟ میروی سرکار و برمیگردی خانه . انقدر خسته و لهی که انگار یک هجده چرخ از رویت رد شده . میروی سرکار و برمیگردی خانه ، درحالی که منتظری ۱۵ام هرماه برسد و برنامهی درخواستیات را برای مسئولت بفرستی ، میروی سر کار و منتظری اخر هر ماه ، حقوقت را واریز کنند و ببینی هنوز چقدر برای رسیدن به هرچیزی کم داری؟ خیلی .. خیلی زیاد . میروی سرکار و اول هرماه به برنامهی ماه بعدت خیره میشوی، شبکاری پشت شبکاری ، شیفتهای ترکیبی پشت شیفت های ترکیبی ، اضافه کار پشت اضافه کار و دوباره سعی میکنی به خودت روحیه بدهی ، دوباره سعی میکنی به خودت بقبولانی که زندگی هنوز انقدری زشت نیست ... امروز ۲۰۰ تومن پاداش کار در کرونا در ماه اسفند برایم واریز شد. من ۲۴ساله میشوم درحالی که هنوز انقدری عزت نفس ندارم این ۲۰۰تومن را پرت کنم توی صورت کسی که فکر میکند من گدایی هستم که از هر مبلغ مسخرهی ناچیزی ذوق کنم ! ۲۴ساله میشوم و نمیتوانم صدایم را برای آنهایی که من را عروسک خیمه شب بازی عرصهی رسیدن به آرزوهایشان فرض میکنند بالا ببرم،لبخند میزنم و بهشان احترام میگذارم.من ۲۴ساله میشوم و هنوز نمیتوانم بین کارم و زندگیام فاصله بگذارم . حس میکنم باید در محیط کار صادقانه کار کنم ، در حالی که صداقت من ، مثل قطرهایست در اقیانوس بی پایان کثافت کاریها و ریاکاریهای مسئولان . ۲۴ساله میشوم در حالی که مثل هر سال دیگر تنهایم . واقعا من چرا عاشق کسی نمیشوم و چرا کسی عاشق من نمیشود؟! ۲۴ساله میشوم درحالی که به عشق بیاعتمادم . و بله . همه ی اینها خیلی سخت است . سخت است که زندگی انقدر نامرد و لعنتی شده باشد و دستش را روی گلوی ما انقدر محکم فشار دهد . سخت است که هیچ چیزی نمانده که بخاطرش بجنگی . یک ربع پیش پشت پنجرهی اتاق، وقتی که اهنگ سوغاتی را با صدای یاسمین لوی گوش میکردم و به آسمان نگاه میکردم ، حس کردم که چقدر همه چیز از دست من در رفته. بعد برای هزارمین بار فکر کردم کاش میشد ادم صداها و فکرهای توی سرش را خاموش کند. و برای چند لحظه ، در سکوت به این فکر کند که چه به سر خودش و زندگیاش اورده است.
آدم گاهی اونقدری خسته و دلزدهست که هر آرزوی تازهای ، هر امید تازهای، انتظار رخدادنِ اتفاقِ خوبِ تازهای حتی براش غیر ممکنه . وقتی از سرش میگذره که شاید یه وقت یه اتفاق دیگهای بیوفته خندهش میگیره ! مگه میشه . مگه میشه یکبار قرعهی فال به نام ما بیوفته ؟ دلزده! همینطوری که شروع کردم به نوشتن این کلمه اومد به ذهنم و الان فکر میکنم چه کلمهی خوبی واسه توصیف این حالیه که دارم . دلزده از هر امید واهیای ! از تمام فکرهای خوب کردن . تو این حال ، ادم ذهن و فکرش خیلی خستهست . انگار که به این نتیجه رسیدی که تا آخر این راه که تازه اولشی_و با این حال خسته و له و لورده_ همینطوری باید پیش بری . همینطور یکّه ، همینطور ناامید ، همینطور که هرروز شاهد خاموش شدن دونه به دونهی چراغای تو دلت باشی. مگه یه آدم چقدر میتونه به خودش امید بده؟ من دلم میخواد تمام اون چیزهایی رو که هرروز واسه ادامه دادن با خودم تکرار میکنم رو یکی دیگه تو گوشم بگه . اینجوری که فقط خودتی و خودت خیلی سخت و مزخرفه !
انگار که این آهنگ بخشی از روح من رو لمس میکنه
این اجرا رو هزار بار دیدم و هربار باهاش خوندم و اشک ریختم
خستهم
کلافهم
دلم گرفته
و تمام کلمههایی از این دست که تمام سالهای زندگی منو پر کرده
دلم میخواد حرف بزنم ، اما یه خب که چی لعنتی همش تو سرمه .. فلان کارو کنم که فلان طور بشه ! خب .. که چی؟!
تو مثل قلههای مه گرفته
منم اون ابر دلتنگ زمستون
دلم میخواد بذارم سر رو شونهت
ببارم نم نم دلگیر بارون
تمرکز ندارم، مدتهاست که نتونستم روی چیزی تمرکز کنم و نمیدونم این حس بلاتکلیفی و استرس مداوم داشتن رو چجوری باید توضیحش بدم چون حتی همین الانشم نمیتونم روی این موضوعی که راجبش بنویسم تمرکز کنم. توی سرم هزارتا دیتای بی فایده میچرخه و هرلحظه یکیش میاد توی رأس قرار میگیره ، بعد تا میخوام بهش بپردازم ، تا میخوام روش زوم کنم ، میره کنار و بعدی میاد جلو . این پرش مداوم از یک موضوع به موضوع دیگه ، این نبود آرامش و ثبات ذهنی ، باعث میشه نتونی خیلی از کارها رو انجام بدی . یعنی حتی نمیتونی برای مدت دو ساعت بدون اینکه ذهنت رو ثابت نگه داری یه فیلم ببینی ، یا یه کتاب بخونی .. چه برسه به درس خوندن و کارهایی که دقت بیشتری میخواد . خیلی چیزها هست که میخوام بنویسم اما نمیتونم ذهنمو متمرکز کنم و کلمههای مناسب رو پیدا کنم یا موضوع رو اونجوری که میخوام بیان کنم .
همین تردد فکرها و دادههای ذهنی باعث میشه یه اضطراب بدون دلیلِ دائم با من باشه که برسه به نفس تنگیهای عصبیم که اینروزا خیلی بیشتر از قبل شدت گرفتن . طوری که نصف شب بیدار میشم و روی تخت میشینم و با دهن باز فقط دلم میخواد بتونم یه نفس عمیق بکشم و اکسیژن به بدنم برسونم ...
پس ما کی قراره به یه آرامش و ثباتی برسیم اخه ؟!