یعنی قشنگ به جایی رسیدم که تموم کسایی که برام عزیز بودن رو هی با حرفام ناراحت میکنم، هی باهاشون جرو بحث میکنم ، هی تن صدام از دستم در میره ، وسطاش هم یهو به خودم میام و فکر میکنم که میدونی اگه اینم از خودت برنجونی میشه چندمی؟ یا یچی میخوره وسط مغزم که : اگه اینم دیگه سراغت نیاد و این دایره ی روابطتت که با سرعت کوچیک و کوچیک تر میشه ، به هیچ برسه چی؟ در نتیجه سکوت میکنم ، یا اخرش مجبورم از طرف عذر خواهی کنم ، حتی از ترس تنها نشدن اگه تقصیر من نباشه هم مجبورم بگم که متاسفم که اینجوری حرف زدم :/ حالم از این شخصیت ترسو و عصبی خودم که یجورایی در تناقضن باهم و هی گند میزنن بهم میخوره ! دلم میخواد که وسط داد و بیداد های مدام اینروزا و اعصاب خوردم یکی بزنه تو گوشم ! اره واقعا لازم دارم یکی بزنه تو گوشم و بعد بگه بفهم که یه روز همه چیز درست میشه! الان که اینو گفتم یهو بغضم گرفت چون با خودم فکر کردم که این که انقد اینروزا عصبی ام و زود جوش میارم در حالی که شخصیت واقعیم اینجوری نیست نشونه ی اینه که چقدر همه چیز داره بد پیش میره ، چقدر چی فکر میکردم و چی شده ! و واقعاااا چقدر همه چیز یهو از دست من در رفت ! که من الان معلوم نیست واسه انتقام از کی میخوام انقدر به همه بتوپم ... فک کنم بازم نتونستم منظورمو درست بگم !
*عنوان از فروغ