به میم گفتم میدونم که تموم شده ، ولی چیزی که هربار بهش فکر میکنم قلبم تیر میکشه ( من این جمله رو قبلن هم گفته بودم، اما اینروزها لمسش کردهام ، که چطور میشود به وقت یاد اوردن چیزی قلبت تیر بکشد ! ) اینه که چرا باید تموم میشد؟
به میم گفتم میدونم که تموم شده ، ولی چیزی که هربار بهش فکر میکنم قلبم تیر میکشه ( من این جمله رو قبلن هم گفته بودم، اما اینروزها لمسش کردهام ، که چطور میشود به وقت یاد اوردن چیزی قلبت تیر بکشد ! ) اینه که چرا باید تموم میشد؟
" وقتی انسان آموخت که چگونه با رنجهایش تنها بماند ، و چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود ، آنوقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد . "
آلبر کامو
پینوشت : قسمتهای تازهی رود درمورد " تقصیر تو نبود " میگه . با ثانیه به ثانیه اپیزودهاش لرزیدم ، اشک ریختم و فکر کردم !
خودت را تصور کن ، که لبه پرتگاهی اویزان باشی ، و دستهای تنها چیزی باشد که تو را از سقوط نگه داشته ، کسی بالای سرت ایستاده ، و دستهات را لگد میزند تا تکیهگاه را رها کنی ، و پرت شوی! به چه دستاویزی میتوانی چنگ بزنی، که نیوفتی؟
چند روز پیش زنگ زدم مطب دکترم و گفتم که نوبت میخوام، گفت نوبت مشاورهها پر شده ، گفتم نوبت ویزیت میخوام! من فقط نیاز داشتم که دوباره قرصها رو شروع کنه ، نیاز داشتم بخوابم ، بدون کابوسها ، نیاز داشتم روزها بدون حملههای اضطراب بگذرد ، نیاز داشتم به ترکیبهای شیمیایی که قبلا هم تجربه کرده بودم ، جواب نمیدهند !! من ولی به چیزی نیاز داشتم که بتوانم دیوار این بن بست رو باهاش بشکافم ! نوبت نداشت ، دلم میخواست تمام فحشهایی که بلد بودم را پشت گوشی حواله خودش و دکترش کنم ! نگفتم اما ، مثل تمام حرفهایی که نمیزنم ، مثل تمام حرفهای که بغض میشود توی گلوت ، عوضش گفتم : باشه خداحافظ!
خودت را تصور کن ، نشسته رو به روی گورستانی که اسمش زندگیست !
کاش کسی بود که میتونستم بهش بگم که اینروزها چه وزن سنگینی رو توی قلبم احساس میکنم ، فقط کافیه لحظهای با خودم تنها بشم ، تا به یه نقطه خیره بشم و حرارت توی وجودم پخش بشه و وقتی چشمهام تار شد از اشک به خودم بیام و سمت نگاهم رو عوض کنم ! از همه ی این حرفها بدم میاد ! از غم بدم میاد ، از غمگین بودنم بدم میاد ، از زنده بودن بدم میاد ! از اینهمه الکن بودن بدم میاد ! اینروزها حتی برای ساده ترین کارها ، برای یه بنزین زدن ساده با خودم کلنجار میرم تا خودم رو وادار کنم که بتونم در حد ( سی تا لطفا ) اجتماعی باشم !
ادم بزرگترین شکست زندگی رو نه از دشمن و نه از دوستش میخوره ، که بزرگترین شکست ، شکستیه که از باور ، اعتماد و خوش خیالی های خودت میخوری ! تو توی مبارزه با خودت گوشه ی رینگ افتادی ! کی باید کمکت کنه که بلند شی؟ چی مونده تا بتونه تو رو سرپا کنه ؟ با اینهمه میدونی که نمیمیری ! راه فراری نیست ! تو بلند میشی دوباره.... ولی ادمی که بلند شده ، تبدیل به همون ادم خالی و بی روح و عاطفهای شده که یک عمر جون کندی تا شبیهش نباشی ! حالا اما هرچیزی که درونت بود ، تو رو شکست داده ، پس تو خالی هستی ... خالی و تهی !
کاش میتونستم بگم که این روزها چه وزن سنگینی رو توی قفسه ی سینهم حس میکنم ! ولی میدونم که حتی گفتن بعضی چیزها فایدهای نداره . چون هیچکس نیست و اصلا هیچکس نمیتونه که کمکی بهت بکنه ، بعضی چیزها رو باید تنها تحمل کرد ، تنها زجر کشید ، تنها فریاد زد ، تنها مرد ، و تنها ،از نو متولد شد ! اما اینبار خالی ... خالی و تهی!
پینوشت * اگر که درد ، از این گریه تا عصب برسد
اگرکه عشق لبالب شد به لب برسد
که سالها بدوی ، قبل خط پایانی
یواش سایه یک مرد از عقب برسد
شبانه گریه کنی تا دوباره صبح شود
که صبح گریه کنی تا دوباره شب برسد
که هی سه نقطه بچینی...اگر...ولی...شاید...
کسی نمیآید ، نه! کسی نمیآید .
از دیشب بیشتر از ۵۰بار اهنگ “ مرا ببخش “ علیرضا قربانی رو گوش دادم ، و دوستان ، باور کنین که این اهنگ رو میشه جنایت علیه بشریت دونست !
یک : این دردناکه که ما نمیتونیم واقعیت رو ، اونچه که عیان و اشکار جلوی چشمهامون هست رو بپذیریم و هنوز میل کودکانه ای درون ما وجود داره که انکارش کنه و بگه نه اینطوری نیست ! خیلی دردناکه که نمیتونیم باورهامون رو رها کنیم و جلوی واقعیت سر تعظیم پایین بیاریم !
دو : هیچوقت حمله اضطرابی ( پنیک اتک ) رو تجربه نکرده بودم ! وحشتناک تر از چیزی بود که فکر میکردم ! وسطای شب از شدت طپش قلبم از خواب پریدم و حس کردم دارم غرق میشم ! جدی جدی نمیتونستم نفس بکشم ! انگار کسی دستهاشو گذاشته بود دور گلوم و فشار میداد . قلبم میخواست از قفسه سینهم در بیاد . نشستم کف اتاق و دلم میخواست داد بزنم و گریه کنم ! اما من واقعا حق ندارم اینهمه تنش و نگرانی برای مامانم باشم ! اب خوردم و در حالی که هنوز ضربان قلبم رو توی فکم احساس میکردم دراز کشیدم رو تخت و پناه بردم به موسیقی ، به شب ، و به خواب که دروازه ی فراموشی و مرگه !
سه : این جمله ی نباید از ادم ها انتظاری داشته باشی از شکم کدوم ادم شکم سیری دراومده؟ دقیقا چرا نباید از خانواده ، دوست صمیمی یا پارتنرت انتظار داشته باشی ؟؟ اگه قرار باشه با همه ی ادم ها مثل سیب زمینی برخورد کنیم پس فرق ادم های نزدیک زندگیمون با اون عابری که تو خیابون از کنارمون میگذره چیه؟
چهار : کاش فرصت میشد به بعضی ادمها بگم که بزرگید ، موفقید ، متشخصید ، اما بزدلین ! بزدل !! حال ادمو بد میکنین !