گم شدم و این گم شدن دیگه منو به دلهره نمیندازه ، دیگه حال و حوصله ی ابراز نظر ندارم ، دیگه تو حس و حال اینکه بشینم و با یکی هی راجب نقطه نظرات مشترکمون بگیم و اخرش بگیم وای ، چقدر ما شبیه همیم رو ندارم ! فاصله ! دارم به معنی این کلمه فکر میکنم که چرا همه ی آدم ها رو قشنگ میکنه ! ادم ها رو توی یه فاصله ای میتونم دوست داشته باشم و حتی دارم از ادم هایی که قبلا بیش از حد بهشون نزدیک شدم فاصله میگیرم ، زیاد بهشون نزدیک شده بودم و این نزدیکی داشت خفم میکرد ! هی میخورد توی ذوقم و هی خورد میشد بتی که ساخته بودم ازشون و هی من به خودم تشر میزدم و هی غمگین ترم میکردند.حالا دارم هی دور و دورتر میشم از صمیمیت های اشتباهیم ، از محبت های اشتباهیم و از دوست بودن های اشتباهیم .
خزیدم توی لاکی که انگار بیرونش اکسیژن نیست واسه نفس کشیدنم ! یه عالمه صداقتِ بی خود و بی جهت و یه خروار اعتماد الکی و تعریف های مزخرفم از دوست داشتن رو ریختم تو یه صندوق و حالا دیگه تعریف صداقت و صمیمیت و دوستی و اعتماد و هزارتای دیگه از این کلمه های دل خوشکنک برام عوض شده ! روحم انگار خیلی ناگهانی مثل یه پیوند اشتباهی داره تمام آدم ها رو پس میزنه ... و با علاقه داره میره سمت انزوا !
حالا میفهمه لزومی نداره بشینم جلوی تو و از عقایدی بگم که تو هیچ احترامی براشون قائل نیستی و توی ذهنت برینی به سادگی من ! حالا دیگه لزومی نداره من و تو بخوایم ادای رفیق های خوب رو در بیاریم ، ما میتونیم دوست های معمولی ای باشیم که گاهی میشینیم با هم چای میخوریم و با هم خاطرات خوبی هم داریم ، ولی دلیلی نداره بخوام از تمام ذرات وجودم برات مایه بذارم ! کاری که به صورت یک طرفه بارها انجامش دادم و نتیجش این شد که آخر کاری کلی فحش نثار خودم کردم ...
توی نوت های گوشیم ، کنار جزوه ی CCU ، کنار دفتری که توش مینویسم ، همه جا مینویسم : من دوست صمیمی هیچ کس نیستم ! و میرم تا برای چیزی در درونم که همیشه نادیده اش گرفتم ، احترام بیشتری قائل بشم .