اوایلش اینجوریه که مثلا ماهی یکی دوبار حالت بده .
بعد میشه ماهی پنج یا شیش بار ... میگذره میگذره ، میبینی هفته ای دو روز همین داستانه .
بعد به خودت میای میبینی مثلا شاید تو یک هفته فقط چند ساعت حالت خوب بوده .
اینطوری نیست که بخوای از مشکلت یه سددفاعی درست کنی ، مثلا بگی اقا من افسردم ولم کنین !! به یه جایی میرسه که اصلا نمیتونی کاریش کنی حتی ... قشنگ ناک اوتت میکنه ! اینکه بخوای به ادمها هم توضیح بدی که چرا اینطوری هستی خودش یه مشکل جداست . اخرش میبینی داری خفه میشی از بغض ، نمیشه با کلمات توصیفش کرد ، داری دیوونه میشی که فقط به یکی بگی من حالم خیلی بده ، من دارم غرق میشم واقعا، بیا دستمو بگیر ! حتی تایپشم میکنی ، ولی بیخیال میشی . چون فایده ای نداره ! اگه خیلی برای طرف مهم باشی اخرش میگه چیکار کنم حالت خوب بشه ؟ و دلت میخواد بهش بگی یه تفنگ بردار وشلیک کن به مغزم ، که ممکن نیست . اگرم یه ادم عادی باشه و باشی براش که برمیگرده تو روت میگه ای بابا توهم که همیشه حالت بده ، همینه دیگه ... بنابراین به غرق شدنت ادامه میدی . توی تاریکی و تنهایی . من تاحالا هزاربار خفه شدم . تا حالا 100تا از این شبها رو رسوندم به صبح ، صبح رفتم توی دستشویی گریه کردم ، تو ماشین پشت فرمون گریه کردم ، رفتم رو به روی دریا واستادم و گریه کردم ، بعدش پاشدم و برگشتم سر زندگی قبلیم و منتظر اینکه ببینم دوباره کی سگ سیاهش میشینه روم !
امروز صبح فکر کردم واقعا دیگه نمیتونم ، نمیکشم ... چرا اینا دلیل خوبی برای مردن نیست ؟
یه مدت میرفتم پیش یه دکتری ، برای پنجاه دقیقه خداتومن میدادم و اخرش هرچی که میگفتم طرف برمیگشت یه علامت سوال میذاشت تهش و ازم میپرسیدشون ! خب عزیزم ممنونم از راهنماییت واقعا . من میدونم تمام این باگهارو ، کمک کن برطرفش کنم !! اخر هرجلسه هم یه قرص به قرصا اضافه میکرد و چون میخواست غمگین تر از اینا نشم میگفت ببین بعد کم کم این قرصارو کم میکنیم ! الان دیگه پول ندارم حتی پیش همون دکتره هم برم !
زندگی همه جوره رومه ! واقعا دیگه نمیکشم دوستان ... واقعا !