تنهـاییـ پرهیاهو

ای کاش که جایِ آرمیدن بودی

در باب تراپی و التیام

 

 

چند روز پیش توی یوتوب به حرف جالبی از یکی که داشت در مورد پروسه تراپیش توضیح میداد رسید

گفتش که من شش ماه اول تراپیم اینطوری بود که فقط داشتم کارت میکشیدم و هیچ تغییری حس نمیکردم !

خیلی میفهمم این حرفشو ، اون مسیر ناامید کننده که گاهی فکر میکنی این هزینه‌ی زیادو بابت چی دارم پرداخت میکنم،من که هنوز همونم ! ولی یه لحظه‌ست ، یه لحظه که به خودت میای و میبینی پس تمام اون ماه‌ها و جزییات اون حرف‌ها چطور داره نتیجه‌ش رو میده . ( آن لحظه هزاربار تقدیم تو باد ) 

۰ نظر

رها کن بره رئیس !

 

به خودم که اومدم ، دیگه من اونی نبودم که گذاشته بودنشو رفته بودن ! 

من خودم ، اونی بودم که رفته بود 

اونی که رها کرده ، و رفته بود !

اینا با هم فرق دارن ، اولی غم انگیزه، انگار شکست خورده‌ای ، دومی ولی با اینکه غم داره ، قدرت هم داره ، راست میگن، قدرت تو رها کردنه . قدرت تو اینه که به موقع‌ش برای نگه داشتن چیزی تلاش کنی و به موقع‌ش هم رها کنی و بری !

۰ نظر

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود !

 

روزها میگذرند ، من حل شده ام در روزها،در روزمرگی ، در روز_مرگی! 

دیروز یکی میگفت ما ادم های معمولی هستیم ، عادی درس میخونیم ، ازدواج میکنیم ، طوطی وار ، مسیر پدر مادرهامون رو دنبال میکنیم ، طوطی وار ، یه روز به این نتیجه میرسیم که باید بچه بیاریم ، بچه میاریم ، و میمیریم! معمولی بودن ، حل شدن توی روز ، توی زوال ! من همه ی عمرم خواسته بودم از این واقعیت چسبناک و پلشت دوری کنم ، دویده بودم که دستهاش به من نرسد ! حالا اما خودم را که نگاه میکنم از معمولی هم معمولی ترم! از هیچ هم هیچ ترم !! انقدر خوب و همگن حل شده ام در زمان ، که از نزدیک هم که نگاه کنی ، دقیق هم که بشوی، نمیتوانی تمیزم بدی از روزمرگی!

آدم یک روز ، حوالی غروب به خودش توی آینه ی قدی اتاقش خیره میشود ، و فکر میکنم دقیقا کجای جهان خودش ایستاده؟چقدر عقب تر؟؟ چقدر اصلا پرت تر؟؟ آدم یک روز دوست دارد بمیرد ، دوست دارد خودش را که اینهمه عقب و پرت ایستاده را بگذارد برود و بمیرد ، آدم یک روز حوالی غروب توی آینه ی قدی اتاق به خودش خیره میشود و کاش توی ان لحظه ها برای سوال " دارم چیکار با زندگیم میکنم " جواب درخوری داشته باشد ! حتی اگر از ان جواب دور باشد !! ولی کاش حداقل برای این سوال توی پیچ و تاب های ذهنش یک جواب داشته باشد! وگرنه دلش میخواهد همه چیز را بگذارد و فرار کند ، به کجا؟؟ نمیدانم !

۱ نظر

برای شکل دلچسب دوست داشتنش

 

دوست داشتنش شبیه رسیدن به خونه‌ست ، بعد از روزها در به دری !

۱ نظر

رفتن ، همیشه رفتن

 

مشکل اینجاست که بدون اینکه برای پذیرفتن مسئولیت زندگی آماده‌ت کنن ، میوفتی تو اجتماع ! 

هنوز خرکیفی از اینکه بالاخره تونستی از زیر یوغ خانواده در بیای ، فکر میکنی گل و بلبله ، میری میبینی نه بابا از این خبرا هم نیست .

گوشه‌ی رینگی ، چپ و راست داری مشت میخوری ، و تنها کاری که باید انجام بدی اینه که نیوفتی زمین و نذاری شمارش معکوس شروع بشه ! 

ببین تو قرار نیست برنده‌ی این مسابقه باشی،فقط نبایدم بازنده‌ش باشی !

مارو برای کنکور ، سرماخوردگی فصلی ، فحش خوردن ، وقتی یکی تو خیابون خواست کیفتو بزنه ، برای گرفتن ظرف از گارسون وقتی تو رستوران غذاتو زیاد میاری ، برای گرفتن بقیه پول از راننده تاکسی و یه سری چیزهای دیگه اماده کردن ، ولی برای قبول کردن مسئولیت زندگیمون ، نه !! 

 

 

۲ نظر

?could you please shoot

  .sometimes I just need to explode my mind ! It's heavy , dark and noisy

خب که چی؟!

 

غم اونقدر هست که از پا بیوفتم ، توانم اونقدر نیست که بازم بلند شم

۱ نظر

در باب افسردگی

 

اوایلش اینجوریه که مثلا ماهی یکی دوبار حالت بده . 

بعد میشه ماهی پنج یا شیش بار ... میگذره میگذره ، میبینی هفته ای دو روز همین داستانه . 

بعد به خودت میای میبینی مثلا شاید تو یک هفته فقط چند ساعت حالت خوب بوده . 

اینطوری نیست که بخوای از مشکلت یه سددفاعی درست کنی ، مثلا بگی اقا من افسردم ولم کنین !! به یه جایی میرسه که اصلا نمیتونی کاریش کنی حتی ... قشنگ ناک اوتت میکنه ! اینکه بخوای به ادم‍ها هم توضیح بدی که چرا اینطوری هستی خودش یه مشکل جداست . اخرش میبینی داری خفه میشی از بغض ، نمیشه با کلمات توصیفش کرد ، داری دیوونه میشی که فقط به یکی بگی من حالم خیلی بده ، من دارم غرق میشم واقعا، بیا دستمو بگیر ! حتی تایپشم میکنی ، ولی بیخیال میشی . چون فایده ای نداره ! اگه خیلی برای طرف مهم باشی اخرش میگه چیکار کنم حالت خوب بشه ؟ و دلت میخواد بهش بگی یه تفنگ بردار وشلیک کن به مغزم ، که ممکن نیست . اگرم یه ادم عادی باشه و باشی براش که برمیگرده تو روت میگه ای بابا توهم که همیشه حالت بده ، همینه دیگه ... بنابراین به غرق شدنت ادامه میدی . توی تاریکی و تنهایی . من تاحالا هزاربار خفه شدم . تا حالا 100تا از این شبها رو رسوندم به صبح ، صبح رفتم توی دستشویی گریه کردم ، تو ماشین پشت فرمون گریه کردم ، رفتم رو به روی دریا واستادم و گریه کردم ، بعدش پاشدم و برگشتم سر زندگی قبلیم و منتظر اینکه ببینم دوباره کی سگ سیاهش میشینه روم ! 

امروز صبح فکر کردم واقعا دیگه نمیتونم ، نمیکشم ... چرا اینا دلیل خوبی برای مردن نیست ؟ 

یه مدت میرفتم پیش یه دکتری ، برای پنجاه دقیقه خداتومن میدادم و اخرش هرچی که میگفتم طرف برمیگشت یه علامت سوال میذاشت تهش و ازم میپرسیدشون ! خب عزیزم ممنونم از راهنماییت واقعا . من میدونم تمام این باگهارو ، کمک کن برطرفش کنم !! اخر هرجلسه هم یه قرص به قرصا اضافه میکرد و چون میخواست غمگین تر از اینا نشم میگفت ببین بعد کم کم این قرصارو کم میکنیم ! الان دیگه پول ندارم حتی پیش همون دکتره هم برم ! 

زندگی همه جوره رومه ! واقعا دیگه نمیکشم دوستان ... واقعا !

۳ نظر

در استانه‌ی ۲۸سالگیِ جدی و تندخو !

 

دلم میخواست که اردیبهشت برام ماه عشق و عاشقی و بریم تو خیابون قدم بزنیم و ته کوچه بن‌‌بست همو ببوسیم و ادامه‌ی ماجرا باشه،

ولی خب ماهِ تموم شدن بیمه‌ی ماشین و تعویض روغن و پوسیدگی دندونه !

۲۸سالگی واقعا بی رحمه ، هیچ به نیازهای عاطفی ادم توجه نمیکنه! 

۱ نظر

در این تاریکی بی‌انتها تنها چیزی که از سقوط نجاتم داد،خیال بود؛

 

 

دلم کاغذی بود که هرشب مچاله می‌شد ، و هرروز صبح قبل از شروع بازش می‌کردم و تلاشی که چروک‌هایش را صاف کنم . 

 

۰ نظر
About me
من فقط دلم می‌خواد چیزهایی که تو همون لحظه بهش فکر کرده‌ام رو بنویسم، و به قضاوت شدن فکر نکنم.شاید چند وقت بعدش کاملا نظرم تغییر کنه ، چون همه چیز مدام درحال تغییره ، و این زندگیه!
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان