با اینهمه ، پاییز از راه خواهد رسید ، دوباره دستهای خالیام را توی جیب لباسهای پاییز و زمستانی ام فرو خواهم کرد ، اهنگ های مورد علاقهی غمگینم را پلی خواهم کرد و طول خیابان مورد علاقه ام را بارها پیاده طی خواهم کرد ، درحالی که قلبم خالیست ، روحم خالیست ، وجودم ، وجودم خالیست ! و همینطور که سرپایینی خیابان سرعتم را بیشتر کرده ، نگاه خیره ام را میدوزم به ادمهایی که میخندند ، خرید میکنند ، آنهایی که دستهای همدیگر را گرفتهاند ، و دستهایم را محکم تر توی جیبهایم فرو میکنم ! یک روز به تو گفته بودم که با هم از این خیابانها و این فصلها انتقام خواهیم گرفت ! طبیعت اما از دستهای خالی ما قویتر بود ! اون انتقامش را خیلی قبلتر از ما گرفته بود ، با نفرین ابدی ما به بغض ، به تنهایی ، به غم ! آه عزیزم ! زندگی گاهی چیزی به جز یک اجبار چسبناک و ناتمام نیست که نمیدانی باید چکارش کنی ! زندگی گاهی تکرار سمج و مهوع روزهاست وقتی که با تمام وجودت میخواهی همه چیز تمام شود ، مثل تو که تمام شدهای ! مثل آرزوها ، رویاها ، و خندههایت که تمام شدهاست !
با همه ی اینها ، پاییز از راه خواهد رسید ، و ما در این نظاره پیر خواهیم شد ، و درد خواهیم کشید ، نه انقدر شدید که بمیریم ، انقدر جدی که شکنجه شویم ! و چه کسی میتواند به راستی اعتراف کند که در شکنجهای دائمی بودن ، بهتر است از مردن ؟