کجاست ای یار آغوش تو؟
به حرفهای دیگران گوش میدهم ، فلانی بعد از اسلیو به علت پریتونیت مرد ! فکر میکنم به آدم 50 ساله ای که لابد فکر میکرده بعد از جراحی خوش اندام میشود ، از نگاه های چندین و چندساله ی آدمهای توی خیابان خلاص میشود ، میتواند لباس های مورد علاقه اش را بپوشد . و حالا در اتاق عمل طبقه بالای ما، جنازه اش روی برانکارد افتاده ، منتظر است که چند خدماتی جمع شوند و ان را به سردخانه منتقل کنند . و لابد مسخره اش هم خواهند کرد.
به آمار کشته های کرونا نگاه میکنم . هرروز یک سری اعداد اعلام میشود که جان ادمهایی بودند . برای کسی مادر بودند ، پدر بودند ، خواهر بودند ، فرزند بودند. حالا فقط به جامعه ی آماری کشته شدگان کمک میکنند که فاجعه را وحشتناک تر کنند و ما چندبار بیشتر سرمان را به نشانه ی تاسف تکان دهیم . یا یک اه عمیق تر سر دهیم از سر درماندگی !
توی اینستاگرام یک ویدئو از دنیا جهان بخت میبینم . مجری سوال میکند که آیا میدانستی ساسی وقتی با تو بوده زن داشته ؟ و فکر میکنم واقعا چرا تا این حد در ابتذال فرو رفته ایم ! و چرا باید ساسی و دنیا و همه ی اینها برای کسی مهم باشد ؟ و اصلا چرا خودم دارم این ویدئو را نگاه میکنم؟حالم از خودم بهم میخورد و از همه فالوئرهای امثال اینها .
شب کتاب باز نگاه میکنم و حرف های مجتبی شکوری را گوش میدهم . دلم میخواست توی غروب بارانی سرد رشت پشت پنجره ی کافه ای بنشینم و چای بنوشم و با کسی حرف های درست حسابی بزنم . نه این حرف ها که اینروزها میزنم . بعد کمی کتاب میخوانم . بار سوم است که مشغول خواندن "سال بلوا " هستم . من دلم میخواهد جمله به جمله ی این کتاب را با صدای بلند بخوانم و از سرمای حاکم بر کتاب در خودم بلرزم، به گریه بیوفتم و زار بزنم : [ هر دوتان مالیخولیایی و دیوانه اید. آدم عاقل که نمی نشیند بیخود و بیجهت آبغوره بگیرد.غم ندارید،به استقبالش رفته اید ] [ مگر نمیشود ادم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟]
دوباره بی دلیل اینستاگرام را باز میکنم و اینبار به عکس یکی از کشته شدگان هواپیمای اوکراینی نگاه میکنم . غمگینم ، غمگین تر میشوم ! هنوز هربار عکس یک کدامشان را میبینم توی دلم میگویم بمیرم برای لبخندتان . انگار که یکی از عزیزان خودم باشند . و میتوانم سالها برایشان عزاداری کنم .
دنیا مزخرف است . حداقل اینجا که ماییم ، چیزی بجز مزخرف باقی نمانده . مامان از مطب دکتر برگشته . از ترافیک و شلوغی مطب و وحشی شدن ادمهای توی خیابان در شوک است . میگوید بنظرش باید همه ی آدم ها از بین بروند و فقط حیوان ها باقی بمانند با این سری که بشر پیش گرفته.
من از این نابودی دست جمعی استقبال میکنم . فقط نگرانم که در آن دنیا هم اتحادیه ای تشکیل دهیم و مجبور باشیم دوباره هم را تحمل کنیم!
توی سرم همیشه این جملات تکرار میشوند : آیا شما که صورتتان را در سایه ی غم انگیز زندگی مخفی نموده اید،گاهی به این حقیقت مرگ آور اندیشه میکنیدکه زنده های امروزی چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند؟ و باز دلم میخواست که با کسی توی یک غروب بارانی حرف های حسابی بزنم . اما بیشتر که فکر میکنم ، نه حوصله ای برایم باقی مانده ، نه حرفی ، نه کسی . انگار هزار ساله باشی ، و تنها بازمانده ی تمام خاطراتت .
امروز صبح رفته بودم بانک برای تمدید اعتبار کارتم ، و میدونین چی دیدم ؟؟ باورتون میشه؟
یه کارمند بانک خوش اخلاق !!! وقتی که منتظر بودم تا کارمو انجام بده و همون لحظه مشغول کار دیگهای بود دائم بهم میگفت که الان کار شما رو انجام میدم و هی عذرخواهی میکرد که معطلم کرده ! بعد ازم پرسید کارمند کجام و گفت معلومه از شیفت داری میای انقدر خستهای ! آخرشم برام آرزوی موفقیت کرد . میدونین چند وقت بود که از مردم این شهر یه رفتار درست حسابی ندیده بودم ؟ بعد از مدتها این کارمند بانک تنها آدم غریبهای بود که طوری با من رفتار نکرد که انگار مشکلات اقتصادی و وضعیت فاجعهبار کشور تقصیر منه ! به هرحال ، ممنونم ازش !
دنیا حالا چیز حال بهم زن تری شده ! همین دیروز کسی را دیدم که به تعداد پیشنهادهای س.ک.س.ش و اینکه از طرف چه کسانی بوده فخر میفروخت ، بعدتر کمی راجب انتخابات امریکا نظر داد ، و چیزهایی هم در مورد واکسن کرونا میگفت . ان وسطها هم از من پرسید که نمیخواهم دماغم را عمل کنم ؟
عزیزم ، من را به گوشهی امنی ببر ، سرم را بگیر و فرو کن توی برف.من را ، که توی این لجن زده هنوز دنبال مفاهیمی مثل دوست داشتن ، انسانیت و هویت میگردم را، ببر و در لجن زار بهتری رها کن !
یک روز بیدار میشوی و حس میکنی که باید فرار کنی ، حس میکنی که از جز به جز این زندگی خستهای . و بدترش اینجاست که نمیتوانی برای کسی توضیح دهی که دقیقا چه چیزی ، روانت را تا این حد از ویرانی کشانده. همه میگویند که باید شاد باشی ، میگویند که تو آدم خوشبختی هستی . اما تو حالت از این حرفها بهم میخورد . ذره ذرهی وجودت از هم گسیخته و دستانت ناتوان تر از آن است که این هزار تکهی سرکش را کنار هم نگه دارد . حتی برای خودت هم توضیحی نداری . نمیتوانی خودت را متقاعد کنی . همه چیز آماسیدهی روی دستت . با همهی وجودت حس میکنی که باید فرار کنی ، از این زندگی ، از این شهر ، از این تن ، و از این روح افسردهی غمگین . این تنهاچیزیست که به ان معتقدی . اما به کجا ؟ جایی نداشتن ، هیچکس را نداشتن ، هیچ آینده ای نداشتن . این هیچ که تکثیر شده در تمام وجوه زندگیات . سر سوزن شوقی توی دلت باقی نمانده . تو یک جسم مرده هستی ، خودت را بلند میکنی ، بزک میکنی ، میبری سر کار ، میکشی تا خانه ، میوفتی روی تخت ، و هربار دلت میخواهد که بیداری در کار نباشد . دیگر هیچ چیز باقی نمانده ، همه چیز از دستت رفته . از فکر کردن به اتفاق خوبی که نخواهد افتاد، از همه ی آنها که با حذف من از زندگیشان خوشحالند ، از من که جا ماندهام ،که هیچگاه پیش نرفتهام ، که فرو رفتهام ... از همه ی اینها که حالم را بد کردهاست ، میخواهم فرار کنم .
امشب از شبهای تنهاییست رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
توی فیلم “on body and soul” یجا آخرای فیلم دختره تنها آهنگ مورد علاقهش رو پلی میکنه و تو وان خونهش رگشو میزنه و تو همون لحظهها که از ترس و اندوه گریهش میگیره یکی بهش زنگ میزنه و چیزی بهش میگه که دختره هم دستشو میبنده میره بیمارستان و بعدش هم میره پیش طرف. اینطوری که تعریف کردم خیلی آبکی و دم دستی به نظر میاد ، ولی من از نظر روحی دقیقا تو همچین مرحلهی بوردر لاینیام ! همینقدر روی مرز !
تو شلوغی هرجایی ، حس کردی تنهایی ، منو یادت بیار !
تازگیها فهمیدم چقدر به این رنگ علاقه دارم ، بدون اینکه حتی دقیقا بدونم چه رنگیه، سرخابیه ، زرشکی؟؟ شایدم بادمجونی !
من ادعا نمیکنم که روان سالمی دارم ، ولی حداقلش عدم سلامتی روان من به سمتیه که بیشتر از اینکه به کسی اسیب بزنم، خودمو عین موریانه از درون متلاشی میکنم ! جامعه الان پر از روانهای بیماریه که فقط به اطرافیتان و دیگران صدمه میزنن ، تو خونه تو محیط کار توی محیط شهر ، همه جا ، فقط درحال زخم زدن به دیگرانن !
پینوشت : شاید یکی الان با خودش فکر کنه که این که خودش اعتراف میکنه بیماره ، که باید بهش بگم شما خودت خیلی از سلامت روانت مطمئنی؟!