- من دیگه اینجا هیچ آرزویی ندارم، اینجا همهی آرزوهای منو کشتن
+ ولی رفتن خیلی سخته
- موندن سختتره
- من دیگه اینجا هیچ آرزویی ندارم، اینجا همهی آرزوهای منو کشتن
+ ولی رفتن خیلی سخته
- موندن سختتره
حسی که به این روزهایم دارم شبیه اینه که کسی دستش رو گذاشته باشه روی گلوی من و بخواد خفم کنه ، و در همون حین از من بخوان که زندگی کنم و خوشحال باشم .
حوصله ندارم . حوصله ی هیچ کجای این دنیای لعنتی را . و البته من کجای این جهان را دیدهام به جز همین ایران کوفتی؟من که تا دستم رفت توی جیبهای خودم ، همه چیز انقدر از جیب من فاصله گرفت ، که دستهای من دیگر به هیچ کجا نرسید . من که تا موجودی حساب بانکی ام،با ماهی 150 ساعت اضافه کاری به میلیون رسید، میلیون دیگر ارزشی نداشت . ملیاردها داشت بازار را فتح میکرد. غمگینم . هرروز از شدت سردرد چشمهایم را با انگشت شستم انقدر فشار میدهم تا لحظهای حتی این دردهای لعنتی دست از سرم بردارند. و یادآوری گوشی ام روزی سه مرتبه زمان خوردن قرصهای مختلف را به من یادآوری میکند. این دنیا که من میبینم ، دیگر برای امثال من جایی ندارد . ما باید یک گوشه در انزوا و تنهایی خودمان فرو برویم.انقدری که خفه شویم و بمیریم . این جهان ، جای ادم های زنگی رنگی توی اینستاگرام است . آوانگاردهای حال بهم زن و فیک ، با جوراب های رنگی رنگی ، با تیپ های هنجارشکن و مانیفست آزادی و وگان و حقوق حیوانات و فمنیسم و ایسمهای قشنگ قشنگ دیگر . همان ها که در شرایطی که امثال من ، با سگ دو زدنهایمان دستمان به هیچ کوفتی بند نیست ، با آیفون های یازده شان در آینهی آسانسورهایشان عکس میگیرند ، و خانه هایشان را عوض میکنند و از ما نظر میخواهند که برای چیدن خانه هایشان نظر دهیم . آنهایی که شده اند روشن فکرهای جامعه ی حال بهم زن ایران. آنهایی که الگو شدهاند و من فکر میکنند در زندگیشان چه غلظی کرده اند جز اینکه توانستهاند وجه گند زندگی را پشت یک پرده ی دروغین پنهان کنند و عکسهای قشنگی از ان منتشر کنند؟ نوید محمد زاده رفته و در تبلیغ سن ایچ شرکت کرده ، و دوستان دیگرش برایش پست میگذارند و از ما میخواهند بگذاریم همه آزاد باشند و به عقاید هم احترام بگذاریم . کاش ما هم حداقل یکنفر را داشتیم که اگر وسط مهمانی میگوزیدیم ، از سایرین میخواست که به تفاوتهای ما احترام بگذارند.مهران مدیری در سیمای ملی مثلا درد دلهای ما را میگوید و ما درخانه هایمان تماشایش میکنیم و در دلمان تحسینش میکنیم که آفرین به شجاعتت مرد! جایی خوانده بودم وقتی قلاده ی سگ را بلندتر کنی،حس آزادی میکند ! دلم میخواست میتوانستم برینم به این چیزها. به همه ی این نقش ها که میتوانم حدس بزنم همه اش را . به همه ی این کلمه ها که تکراری شده ، که دلم را میزند .
پینوشت : درد میپیجد در دلمان یکهو . درد میپیچد .................................................................
تمام روحم ، از هجمهی خبرهای سیاه و شوم ، درد میکند .
+صدای پر سوز نامجو ، پیوست شود به این پست.
بگذار دوستت بدارم
تا از اندوه بیکران درونم
رهایی یابم .
استوریها را یک به یک ورق میزنم ، اخرین بهار قرن ، اخرین شب فلان سال ، اولین فلان چیز . و به این فکر میکنم که چرا مدتهاست هیچ چیز برای من هیچ معنیای خاصی نداشته . عزیز من ، بهار من گذشته است ، من همهی زندگیم را ، محکوم این زمستان یخزدهام . طعم یک دلمردگی را در همه ی ساعتهای زندگیام ،در دهانم حس میکنم ، مزهاش میکنم ، خودم غمگین میشوم ، خودم را امیدوار میکنم ، خودم امیدهایم را از دست میدهم . زندگی من همین است.. هرروز ، تکرار روز قبل ، ادامه دادن انتخابهای اشتباه قبل .. و زندگی ... زندگی که در قلبم فرو میرود!