عزیزترین آدم زندگی ام دارد جلوی چشمهایم ذره ذره نابود میشود و من هیچکاری از دستهای ناتوانم برنمیآید که انجام دهم ، تاولهای بدخیم زندگیام ، همانها که همه ی این سالها بودهاند و من از ترس روبه رو شدن با حقیقت وحشتناک و بی رحم سرم را کرده بودم توی برف حالا سر باز کردهاند و عفونتش همه جا را گرفته ... دارم خفه میشوم ... و کاری از دستم بر نمیآید ... چقدر ادم ضعیف است ، چقدر آدم برای نجات دادن آنها که دوستشان دارد ناتوان است . چه آخر سال دلگیری ، چه سالهای نحسی . گاه بغض آنقدر بر سینهات سنگینی میکند و آنقدر پر از خشمی که نمیدانی باید چه کار کنی، تجربهاش کردهای؟ همان زمان که دستهات از خشم میلرزد ، چشمهایت از سیاهی حقیقت میسوزد و قلبت تمام تیر است . آه .. میگذرد . تمام زندگی همین است ، هربار چیزهایی را به تو نشان میدهد و تو با خودت میگویی محال است اینبار جان سالم به در ببری ، اما لعنتی ، باز تحمل میکنی،فرسوده خواهی شد ، روحت گره خواهد خورد و لاجان تر از نوبت پیش با برگ جدیدی از زندگی رو به رو خواهی شد .. کاش زنگ تفریحی هم وجود داشت .. کاش مرگ کاری میکرد .. کاش این انتهای این مسیر دوست نداشتنی بود .
خدانگهدار!