کاش بتونم روزی اینطوری گیتار بزنم
جهان از آدمهای جالب و دوست داشتنی کم ندارد . ما اما طوری چیده شدهایم ، که بیشتر،مشتی متظاهر و دروغگو دورمان کردهاند! بله ، جهان از آدمهای جالب و دوست داشتنی ، از آنها که نگاهشان کنی و حظ کنی کم ندارد . از آنها که در زندگی دنبال چیزی فراتر از یک حقوق ثابت ، یک ازدواج موفق ، یک بچهی درس خوان و ممتاز و ... هستند . آدمهای جالب کم نیستند و ما بد چیده شدهایم و هر روز مجبوریم عدهای را تحمل کنیم که فقط دروغاند و ریا و ناراستی ، و در سرتاپای وجودشان هیچ چیز جالبی نیست که نیست .
بگذار هیچکس نداند
هیچکس
و از میان همهی خدایان ، خدایی جز فراموشی بر اینهمه رنج آگاه نگردد.
من تموم این غروبها رو دووم اوردم، تموم پایزهای قبل رو و پاییز پیش رو ! دووم میارم وقتی دلم میخواد همین الان گوشی رو بردارم و به کسی زنگ بزنم ، وقتی به ته یه مسیری میرسی که نیاز به همپا داری تا بخوای از اول راه رفتنو شروع کنی، پاییز میشه . میدونی، غروبهای پاییز واسه من غروب های تنهایی و هدفون و کتاب فروشی آسمانه . غروبهای سنگفرشهای شهرداری ، بارونهای ریز و خاکهای . غروبهای جمع شدن یه دنیا حرف تو دلت بی هیچکس که پیدا بشه و بخواد جلوت بشینه و تو براش حرف بزنی...بزنی...بزنی... من تمام این غروبها رو دووم میاورم،ولی به من بگو که آینده جور دیگهایه ، فقط این رو به من بگو !
اگر پول و جایش را داشتم ، یک سگ میاوردم و بزرگ میکردم ! اینروزها نیاز شدید دارم به اینکه موجودی به من وابسته باشد و به من عشق بورزد . اسمش کمبود محبت است؟ مهم نیست . مهم من بودم که دلم میخواست برای جانداری مهم باشم ، دوستم داشته باشد و برایش با دیگران فرق کنم .
شاید برای همین است که نگه داری حیوانات خانگی اینروزها انقدر زیاد شده ! ما انسانها بعد از اینکه گندش را دراوردیم از فرط تنهایی و بیکسی پناه بردیم به موجوداتی که به ما عشق بورزند حتی اگر لیاقت آن عشق صادقانه را نداشته باشیم.
باری!نه پول دارم و نه جایش را .
از خواب که بیدار شدم هفت غروب بود ، هوا ابری و خانه تاریک ! احساس بیچارگی و بدبختی که با آن غریبه نیستم اصلا، ریخت روی سرم . برای خودم چای ریختم و پردهها را کشیدم و چراغها را روشن کردم،ولی احساس درماندگی چیزی نیست که با پرده و چراغ از سر آدم بیوفتد ، مخصوصا که عزاداری هم باشد و از بیرون صدای نوحه بیاید.انچه که از ان به غم عالم یاد میشود ، عین احساسی بود که داشتم ، ما ادمهای غمگین مثبت روزگار،هیچ روانگردانی کارا تر از چای نداریم ، اما چای سرد بود و فقط باعث شد بیشتر احساس ماتم کنم. دوست داشتم حرف بزنم ، مثل دفعات قبلی ریکوردر گوشیام را روشن کردم و صدایم را ضبط کردم . آخرش به جنون میرسم و شاید همین الانش هم رسیده باشم و خودم خبر ندارم!بعد دلم خواست اهنگ دلتنگ ناصرعبدالهی گوش کنم. دلم خیلی تیپیک و پاپیولار گرفته بود! حتی جا داشت کمی هم هدایت بخوانم و به خودکشی فکر کنم که نکردم ! کتاب فرانی و زویی را برداشتم که بخوانم اما حوصله نداشتم . فقط حوصله داشتم به افکار منفیام بپردازم . گذاشتم که کمی منفی بافی کنم ، رفتم دوش گرفتم . دوباره برگشتم و چای خوردم که اینبار گرم بود،حالم بهتر نشد اما باز.دارم چرت و پرت مینویسم و این را میدانم ! حالم خوب نیست و این را میدانم،احساس غم در من به حالت استمراری در امده و این را میدانم ! و چه مرگم است، نمیدانم .
ایا بالاخره روزی، ما نیز به دلخواه خویش زندگی خواهیم کرد؟!
پینوشت: اینروزا زیاد پست میذارم ، دلیلش اینه که تو محیط کار تناقضها و زشتیها رو میبینم و سکوت میکنم، تو خونه برای کسی از اینهمه بی انصافی که به مردم میشه غرغر نمیکنم،تو سرم اما پر از اعتراض و حرفه!بنابراین ، باز هم پناه بر وبلاگهای سوت و کور و از رونق افتادهیمان !
من تو را و صدایت را و آن آرزوی آبیِ روشن را که برای تو بود ، فراموش کردهام!