من تو سرم مثل کمد آقای ووپی شده، همه چیز قاطی و بهم ریختهست . من بچه که بودم_دبستانی فکر کنم_توی دفتر خاطراتم تمام علایقم رو نوشته بودم ، رنگ مورد علاقم، فصل مورد علاقم ، حتی لباسهای مورد علاقم . الان ولی حس میکنم وسط اقیانوسی از دادهها موندم سرگردان. نه میدونم دقیقا چه رنگی رو دوست دارم ، نه میدونم دقیقا از پوشیدن چه لباسی لذت میبرم . تو کمدم پر از لباسهاییه که در طول یکسال گذشته نپوشیدمشون ، جینهایی که بعد از خریدن یکی دوبار بیشتر نپوشیدم ، کفشی که حتی یکبار استفاده نکردم . چون وقتی تو فروشگاه دیده بودم با خودم فکر کردم میتونم با این اون تیپی رو بزنم که حس خوبی بهم بده، ولی به محض اینکه برای من شد، دیگه علاقه و شوری براش نداشتم . از چشمم میوفتاد. نمیدونم دقیقا شاعر مورد علاقم کیه ، نویسندهی مورد علاقم،خوانندهی مورد علاقم و...
من حس میکنم از یکجایی به بعد ، خودم رو گم کردم، علایقم از دستم در رفت، چیزی که راضیم کنه ، کار مورد علاقم،هنر مورد علاقم ، همه چیز از دستم ریخت بیرون،منم به جای اینکه خم شم و اونایی که برام ارزشمندتر بود رو جمع کنم، چهارزانو نشستم بالای سر کلی خرت و پرت و نگاشون کردم، یه نگاه سطحی،به هزاران چیز درهم .