دلم میخواد که بمیرم ، و دیگه مجبور نباشم به اینهمه اجبار ادامه بدم.
دلم میخواد که بمیرم ، و دیگه مجبور نباشم به اینهمه اجبار ادامه بدم.
چرا حرفهای مشترکم با آدمها ، با دوست صمیمیام حتی ته کشیده و عادت کردیم به یکسری شوخیهای بی سر و ته؟ چرا به هیچ چیزی مشتاق نیستم و شوقم رو برای همه چیز از دست دادم؟ چرا دائما خستهم و توی یک هفته حداقل چهار روزش رو سردرد دارم ؟ چرا دیگه دلم نمیخواد چیزی رو برای کسی تعریف کنم ؟ چرا طوری زندگی میکنم که انگار دوهفتهی بعد میمیرم ، و همه چیز رو رها کردم که فقط بگذره؟ چرا خودم رو فراموش کردم و دیگه جوشهای صورتم و ریزش موهام برام اهمیتی نداره؟ چرا دیگه دوست ندارم اتفاقی بیوفته و منتظر چیزی نیستم؟ چرا هیچکس رو باور نمیکنم؟ چرا انقدر همه چیز بیهوده و مضحک و حال بهم زن و کسالت آور شد؟دوست دارم گریه کنم، اما چرا گریه هم دیگه دلِ تنگ ادمو آروم نمیکنه؟!
واقعا چرا کسی عزت نفس داشتن رو با ما تمرین نکرد ؟ به خدا از جبر و هندسه و انتگرال بیشتر تو زندگی آینده تاثیر داشت.
چقدر بیهوده است که انسان بعد از مدتی به همه چیز عادت میکند ، حتی به فاجعه .
ما حالمون هیچ وقت خوب نمیشه، من اینروزها ، هربار که میخندم ، بعدش خنده تیر میشه میره تو قلبم . ما حالمون هیچوقت خوب نمیشه و جای زخمهای ما چرک میکنه و از عفونت و گندش میمیریم . بغض ما اخر یه روز راه نفسو میبنده، فریادی که هربار خفهش کردن و خفهش مردیم تومور میشه و ما رو از پا درمیاره . چرا حال ما هیچوقت خوب نمیشه؟
ذهن من دیگه گنجایششو نداره . واقعا دیگه دارم همه چیز رو پس میزنم . کاش همهمون با هم بمیریم. کاش یچی بشه و کل این کشور متعفن حال بهم زن با هم نابود شه. ما بمیریم. همه با هم بمیریم تا دیگه شاید این غم ، شاید این بغض کوفتی تموم شه.شاید نحسی تموم شه . بعدتر تو تاریخ مینویسن که صبح یه روز، یه کشور با تمام مردمش ، از فرط غم نابود شد. اون مردمو یادتون نیاد شاید . اونا آدمهایی بودن که جونشون، آرزوهاشون، امید هاشون برای هیچکس تو دنیا اهمیت نداشت. اونا یه جای کوچک تو یه جغرافیای نحس و سیاهِ کرهی زمین بودن. فقط غم بود که آوار میشد رو سرشون. اونها جانهای اضافیای بودن که باید از کرهی زمین حذف میشدن .
اونقدری حالم بده که نمیدونم چطور باید دووم بیارم ، لعنت به اینجا، لعنت به ما ، لعنت به همهمون .
حالا دارم تمام چیزهایی که قبلا میگفتم را ، مثل تنهایی و دلتنگی و افسردگی را با پوست و گوشت و استخوان و هرچیزی که درم هست لمس میکنم با اینکه حرفی ازشان نمیزنم . دارم همهی انها را زندگی میکنم.زندگی ! که حالا حالم ازش بیشتر از همیشه بهم میخورد . زمستان شده، اما هنوز پاییز است. بهار پاییز است ، تابستان پاییز است،زمستان، حتی زمستان که پیشتر دوستش میداشتم حالا پاییزی غمانگیز و افسرده کننده است . میخوام که با کسی حرف بزنم بدون انکه بخواهد به من ثابت کند که از من بدبختتر است . دیروز که در خیابان راه میرفتم و روح تاریکم را اینور انور میبردم ، حس کردم چقدر از مردم این شهر بیزارم ، از خط چشم پهن و پررنگ زنهای چهل ساله ،از آمبره و چسب روی بینی ، از بدنسازی و فیتنس،از ایکون اینستاگرام ، از سیگار ، از لاس زدن با مردها، از ادای خوشبختی را درآوردن . از ادای خوشبختی را در آوردن .. از ادای خوش....از این آخری بیشتر از همه بیزارم. دلم میخواهد که روزی بروم توی یک شهر دیگری خودم را گم و گور کنم . یک روزتمام میان آدمهایی که نمیشناسمشان و نمیشناسندم راه بروم ، به این فکر کنم که چطور باید هنوز ادامه بدهم وقتی که دیگر هیچ شوقی برای زندگی برایم باقی نمانده، و وقتی به نتیجهای نرسیدم ، خودم را از یک ارتفاع پرت کنم ، و تا زمان سقوط به این فکر کنم که آیا هیچوقت دلم برای این زندهگی تنگ خواهد شد؟
امروز صبح ، بین ساعت هفت و ربع تا هفت و نیم ، اتفاقی تو بخشمون افتاد که چیزهای مهم و بزرگی به من فهموند ،که تغییرم داد ، من رو با یه مفهوم جدید و مهم آشنا کرد . درد آدمها رو عوض میکنه . و نه فقط دردی که خودت کشیدی و لمسش کردی، گاهی دیدن رنج و درد آدمها ، پیچاپیچ زندگیشون و عذابی که سرنوشت به اونها تحمیل کرده ، مثل چکشی به روح تو ضربه میزنه ، شکل اون رو تغییر میده ، و تو رو به آدم دیگهای تبدیل میکنه ، آدمی شاید صبورتر، خوددارتر ، آرومتر و بی شک غمگینتر . اون غمی که درونمایهی اصلی زندگی. اون غمی که شاید ظریف کاریهای پیکرهی روحت باشه .
وقتی کسی از افسردگی حرف میزنه ، وقتی اونقدری محتاج شده که اذعان میکنه که حالش واقعا بده، چرت ترین چیزی که میشه بهش گفت اینه که : از زندگیت لذت ببر. مطمئنن اون آدم قبل از اینکه نیاز باشه کسی بهش یادآوری کنه بارها و بارها خواسته از زندگی لذت ببره و هزارتا راه هم امتحان کرده . با گفتن این حرف فقط حالش بدتر میشه. فقط تو ذهنش میاد که وقتی همه میتونن ، چرا من نمیتونم از این چیز نحسی که بهش دچارم لذت ببرم ؟
نمیدونم که اینبار میتونم از این تاریکی بگذرم یا نه .