هی تو فکرم میره و میاد که سالهای بعد چه فیلمها و چه کتابهایی از این روزها و سالها درمیاد . سالهای بعدی که شاید ما مردیم و نیستیم که جای این رنجها موقع دیدن یا خوندنش تو قلبمون تیر بکشه.
هی تو فکرم میره و میاد که سالهای بعد چه فیلمها و چه کتابهایی از این روزها و سالها درمیاد . سالهای بعدی که شاید ما مردیم و نیستیم که جای این رنجها موقع دیدن یا خوندنش تو قلبمون تیر بکشه.
یکی دیگه از پارادوکسها و فرمالیته بازیای این روزها تو بیمارستان اینه که تا دیروز که از کرونا خبری نبود و پای اعتبار بخشی وسط بود مغز ما رو ترکونده بودن که از هر مریض به مریض دیگه میرین هندراپ* کنین،حتی میخواین برین سرم مریضم چک کنین هندراپ کنین حواستون باشه! بعد امروز سرپرستارمون رفته به مسئول کنترل عفونت میگه خب چرا درموسپت* نمیدین ما با چی هندراپ کنیم؟ میگه مایع صابون هست که ، مگه به بخش شما ندادن؟؟
بعد رئیس بیمارستان هی با لبخند ژکوند به همه میگه ماسک واسه چی میزنین؟تا وقتی بیمار مشکوک ندارین اصلا ماسک لازم نیست که . بعد پرسنل نظافتو تو حیاط دیده گفته بخشها رو جارو نزنینا! ویروس پخش میشه!!!!
یعنی نرینیم به اینهمه دروغ؟؟ به اینهمه تظاهر؟
هندراپ شستن دست با یه مایع الکلیه و درموسپتم یه مایع با پایهی الکل که واسه ضدعفونی کردن دست ازش استفاده میشه.
گریه کردم ، برای حال خودم و امثال من که برای هیچکس توی این کشور لعنتی مهم نیست، برای ما که همیشه بدبخت و بازیچه بودیم ، اگه دانشجو و معلم و کارمند بانک باشی محقی که بخاطر کرونا تو خونه بمونی و راجب اپیدمی یه بیماری ویروسی جوک و دری وری بسازی، ولی اگه پرستار یا اینترن باشی هیچ حقی نداری،حتی همینقدر حق نداری که بهت یه ماسک بدن .. میبینی... تو هیچی نیستی،تو یه پله از هزارتا پله ی یه نردبون بلندی برای رسیدن عدهای به پول و قدرت و کثافت
از بحث کردن با ادمها خسته شدهام . از اینکه هجوم میاورند توی بخش و نمیفهمند که همهیمان داریم به فاک عظما میرویم و باید به همه حالی کنی که بحران است ، ملاقات ممنوع است ، کوفت است ، درد است ، ماسکهای بیصاحبتان را روی زمین رها نکنید ، از کله خرابی ملت خستهام ! وقتی به همراه مریض میگوییم داخل نیا! ملاقات ممنوع است،بخشنامهی دولتیه و میگوید من جبهه رفتم و توی سرم ترکشه! فکر میکنم مرگ تدریجی نه ، کاش همهیمان توی این کشور عقب افتادهی جهان سومی حال بهم زن منفور به یک مرگ آنی دچار شویم و تمام شویم!وای ایران ، تو منفور ترین وجه زندگی من هستی.
پینوشت:این خاک نفرینیست ، رستمی دوباره پسر کشته
دوستم را دیدم که بعد از عشق عجیب و غریب و رویایی با شوهرش هنوز ۶ماه از ازدواجش نگذشته، غمگین و مردد، پر از گلایه از زمین و زمان . و حالم داشت بهم میخورد و فکر کردم چقدر مسخره است که ادم تا وقتی هنوز بزرگ نشده و انقدری به بلوغ نرسیده که حتی شکستن ناخنش را به شانس و تقدیر ربط ندهد ازدواج کند. وقتی دیدم بعد از چند ماه انقدر دچار روزمره و چه کنم چه کنم و شکوه و گلایهست سر درد گرفتم ، قبلا هم فهمیده بودم دیگر با دوست صمیمیام حرف مشترکی نداریم اما خب ، وقتی تنهایی به شکل بی رحمانهای به ادم فشار بیاورد ، به هر دری میزنی که گوشی برای شنیدن پیدا کنی، و هی به خودت و ادمهای اطرافت فرصت دوباره میدهی!
این روزها یک مرده ی متحرکم . تمرکز برای هیچکاری ندارم. هرچقدر لیست کارهایی که باید انجام دهم بیشتر میشود،بیشتر هیچکاری نمیکنم و میخوابم . زندگی به شکل مائوسانهای پیش میرود، و من فکر میکنم اینهمه غم برای یکبار زندگی زیاد بود. ما چطور میتوانیم روحهای پاره پاره شدهیمان را دوباره بهم وصله بزنیم ؟ چطور میتوانیم سالهای بعد، این روزها را بخاطر بیاوریم و برای جوانی تباه شدیمان، عاشقیهای نکردهیمان، و تمام این چیزها اشک نریزیم؟
«بیا و مرا ببر
دیگر نه آفتاب گر گرفته زبانم را روشن میکند
نه بال بال شبپرهای جانم را میشکافد
و نه شبنمی در قلبم آب میشود
بیا
دستم را بگیر
و خرده ریز این کلمات تباه شده را از پیشم جمع کن»
شمس لنگرودی
عنوان از معین دهاز
یه جملهای هم بود که نه یادمه از کی بود و نه درستشو یادمه ، هرچقدرم گوگلش میکنم پیداش نمیکنم
اینروزا همش با خودم تکرارش میکنم
مفهومش این بود
ما نه تنها زندگی نکردیم
بلکه هیچ چیز هم در برابر از دست دادن زندگی به دست نیاوردیم .
چقدر شهر امشب غمگین بود . خیابانهای خلوت ، داروخانههای پراز جمعیت ، مردمی که میپرسیدن ماسک n95 دارین؟ نه تموم کردیم ، چقدر این سالها غم وقت و بی وقت بساطشو گوشه گوشه ی این کشور پهن کرد. بی اینکه ما و عمرمون برای چیزی یا کسی اهمیت داشته باشه!
کاش چیزی بگین . مدتهاست دلم میخواد که با کسی حرف بزنم. امروز از خودم پرسیدم آخرین باری که نشستم و با کسی یه گفت و گوی لذت بخش داشتم کی بوده؟ و جواب این سوال رو یادم نمیاد.
دچار تکرار شدم ، هیچ چیز تازهای نیست ، البته به جز غم ، که هربار یه جور تازهای رو دل ادم فرود میاد ، باقی چیزا تکراریه ، هیچ حرف تازهای ندارم که بگم ، شش ماه دوستم رو ندیدم و هفتهی دیگه قراره ببینمش،اما مطمئنم بعد اینهمه مدت هم که هم رو ببینیم ، چیز تازهای برای گفتن نداریم ، یه دیدار کسالت بار مثل وجههای دیگهی این زندگی کسالت بار.
دیروز صبحکار بودم ، ساعت شش و نیم تو خیابون بودم و اولین کسی بودم که رو برفهای خیابون پا میذاشتم. ده دقیقه طول کشید تا برسم سر خیابون اصلی و خدا میدونه چه بغض بی پدر مادری بهم دست داد وقتی فکر کردم که تا بیمارستان باید پیاده برم . یه ماشین پلیس دیدم و بهشون گفتم منو تا یه جا ببرن ! از اون تجربهها بود که عمرا فکر میکردم تو زندگیم تجربه کنم . یعنی میدونستم که شاید یه روز از یه راننده کامیون وسط جاده بخوام منو تا یه جایی ببره، ولی ماشین پلیس؟؟ عمرا ! خلاصه پلیس این مملکت یک جا و در یک نقطه به دردم خورد .. عجبا!
تو حیاط بیمارستان پر از برف بود و من حیران مدیریت بحران استانم شدم ! درحالی که یک هفتهست هواشناسی اعلام برف شدید کرده ، بازم راهها بسته شد ، برق و آب قطع شد و باقی ماجرا .
امروز موقع ناهار خوردن رشت زمین لرزه اومد. این اولین بار بود تو زندگیم زمینلرزه رو حس میکردم . وحشتناک تر از اون چیزی بود که فکر میکردم . خیلی وحشتناک تر . میلرزیدی و این وحشت باهات بود که تا چند لحظهی دیگه شاید همهی چیزی که تا حالا به دست آوردی و خودت و شهرت و همه و همه نابود شن . خلاصه که تو همون چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که زندگی جدا خیلی چیز بی ارزشیه و ما چقدر به هیچی تکیه زدیم ..
تمام وجود من پر شده از نفرت . من از محل کارم ، از همکارهایم ، از بیمارهای توی بخشمان ، از رنگ آبی دیوارهای بخش متنفرم. از گوشی موبایلم که آنقد کم طاقت و عصبیام که چندباری پرتش کردهام یک طرف دیگر ، از صدای جویدن ادمها موقع غذا خوردن ، و حتی از صدای نخ کشیدن دندانها متنفرم . از بیدار شدن از خواب متنفرم چون که بیشترش از زندگی بیزارم . از زندگیای که هیچ چیزش انطوری که دوست دارم نیست . از آیندهی نامعلوم ، از اینکه مدام منتظر سر ماهم تا حقوقم واریز شود و ببینم هنوز چقدر زیاد برای رسیدن به حداقل آرزوهایم کم دارم . از کارهای تکراری هرروز در محل کار ، از ماساژ قلبی بیماران cprبرگشتی و مردنی بخش، از ریختن آب مقطر توی ویال داروها از همه ی اینکارهای کوچک و جزئی متنفرم . از جز به جز همه چیز زندگیام کلافهام . از خانهی کوچکمان که هیچ کنجی نداری که برای خودت باشد تا سرت را فرو کنی توی بیچارگی خودت ، از صدای تلویزیون و رسانهی منفور که همیشه همه جای خانه پیچیده ، کلافهام .هرروز بلند میشوم و اینهمه کلافگی و نفرت را با خودم حمل میکنم. آدم باید یکجایی داشته باشد که حال بدش را ببرد آنجا و برای چیزی یا کسی اهمیت داشته باشد. همانجایی که ما هیچوقت نداشتیم.
آدم تو انتخابهاش تنهاست ، همونطور که تو دلتنگیهاش تنهاست . همونطور که تو تمام زندگیش تنهاست . نیمههای شب از خواب بیدار میشی و دلت تنگه . بعد با خودت تکرار میکنی که اصلا انگار ما را با دل تنگ زادهاند . این جمله تمام سالهای زندگیتو تو خودش جا داده ولی انقدر لوث و دستمالی شده که وقتی میگی انگار ما را با دل تنگ زادهاند هیچکس موهای تنش سیخ نمیشه بس که این جمله غمگینانهس . من نمیدونم چرا سهم ما از زندکی فقط بغض بود و تنهایی . و چرا هربار که از شدت بغض فک پایینمون میلرزید هیچوقت خودموت رو محق ندونستیم که گریه کنیم. همیشه انگار اون آدم گناهکاره ما بودیم . اونکه باید معذرت میخواست ما بودیم. اون که باید گذاشته میشد و رها میشد ما بودیم . اون که انتخابهاش همیشه نتیجهی بدی داشت ما بودیم . زندگی چیز سگیه ! وقتی اینجوری میگم انگار انتقام تمام این سالهای گند و گه رو ازش گرفتم . از زندگی که حال بهم زنه و بهت اهمیتی نمیده . به تو که هیچوقت حق خودت ندونستی که دوست داشته بشی،که خوشبخت باشی، که خوشحال باشی. و تنها دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی بوده که هیچوقت رهات نکرده
همهی آدمها تنهان ، اما بعضیها بیشتر .
من تو کجای ذهنم هرگز فکر کرده بود که در بیست و سه سالگی اینقدر غمگین و شکست خورده و بدون چاره باشم؟