يكشنبه ۲۸ مهر ۹۸
وقتی که میرفت گفت ببین اینجا جای ما نیست . تو هم نمون . برو . غمگین بود ، لبهاش میخندید ولی چشمهاش ماتم داشت. بعد دستم رو گرفت و گفت دست خودت و ارزشتهاتو بگیر و ببرشون بیرون . من ارزشهامو زدم زیر بغلم.. با چنگ و دندون دارم نگهشون میدارم . ببین ، اینجا جای ما نیست ، تو هم نمون .. برو