اینجوریم که هنوز برام عادی نشده و فکر میکنم باید که همه چیز یجور دیگه میبود،باید حداقلش دوتا ادم تو زندگیم میداشتم که براشون مهم باشم . که بتونم دوست خطابشون کنم . هنوز به این ادم قشنگای توی اینستاگرام که کلی دوست خوشگل و خوشتیپ دور و برشونه و هرروز با یکی بیرونن و کلی مرید و مرشد دارن حسودیم میشه . هنوز فکر میکنم آینده یجوز دیگست ، آینده با خودش عشق میاره و دوستی و رفاقت و حسهای خوب .بعد فکر میکنم بیام اینجا و چیزی بنویسم و از متروکه افتادن اینجا بیشتر سردم میشه . همینه ! این واقعیت از وقتی خودمو شناختم داره تو زندگیم تکرار میشه و من هنوز نتونستم بپذیرمش،هنوز برام مثه یه زخم تازهست.اینکه همهی آدمها نباید توی زندگیشون دوست های زیادی داشته باشن ، بعضیا حتی نباید دوستی داشته باشن،نباید توی زندگیشون کسی باشه که مدام یادشون بیاره که دوستشون داره . بعضی از زندگیها همینقدر یبس و خشک و کسالت اوره . بعضیها برای این زندگی میکنن که توی تنهاییشون عذاب بکشن و هر روز برای این تنهایی خودشون رو ببرن زیر هزارها سوال . بعد موقع نوشتن این چیزا انگار که اولین باره بهش فکر میکنن بغضشون بگیره . بعضیها برای این زندگی میکنن که هرروز توی انزوا شکنجه شن ! فقط چرا به این شکنجه عادت نمیکنن ؟
عنوان : مهدی موسوی