مردم جهان را نمیدانم ،اما ما مردم ایران ، مدام داریم افسردگی را انکار میکنیم. ما با متلک پرانیهای بی مزهی توی خیابان افسردگی را انکار میکنیم، با هذیانهای بزرگ منشیمان،با دروغهایی که پشت سر بقیه میگوییم ، با غرقشدن در تجملات بی فایده ، با مصرف گرایی، با ادعاهایمان در عین بی سوادی ،با ادای چیزی که نیستیم را در اوردنهایمان، با شِیر کردن لحظه به لحظهی تفریحهای فِیکمان ، مدام داریم افسردگیهایمان را انکار میکنیم . ما مردم بی آیندهی افسردهی سرخوردهی جهان سومیای هستیم که دستمان از حقوقمان کوتاه مانده، و حالا به هرچیزی چنگ میزنیم تا اینهمه زخم را فراموش کنیم ! غم انگیز اینجاست که انقدر به این نقشها عادت کردیم که فکر میکنیم خوشبختیم ، فکر میکنیم با فرهنگیم و متمدن ... ولی برای کسی که از بیرون تماشا کند ، عین عروسکهای خیمه شببازی، بازیچه و ترحم برانگیزیم !
* با تغییر اندکی در عنوان کتابی از سلین : سفر به انتهای شب