مزخرف تر از این نمیشه . یه حسی دارم که حتی نمیتونم با نوشتن توضیحش بدم . یه پوچی صرف .
میدونی سیاهی مطلق دقیقا چه رنگیه ؟ ذهنم الان اونجوریه . از هیچ کار و هیچ کس و هیچ چیز لذت نمیبرم . حوصله ی ادم های قدیمی زندگیمو ندارم حوصله ی ارتباط برقرار کردن با ادم های جدید هم ندارم . حوصله ی خودمو که بیشتر از همه اینا ندارم . حوصله ی رویا بافی ندارم . حوصله ی فکر کردن به روزای خوب رو ندارم . حوصله ی شلوغی رو ندارم ، حوصله ی تنها رو هم ندارم . دلم نمیخواد بیدار باشم ، ولی حتی نمیتونم بخوابم . حوصله ی فکر کردن ندارم ، تصمیم میگیرم یه فیلم ببینم که از این فکرا دربیام ولی وسط فیلم صد بار stop میزنم و سرمو میذارم رو میز . حوصله ی خونه موندن ندارم ، حوصله ی بیرون رفتن رو هم ندارم شاید چون هیچ جایی برای رفتن ندارم . دلم فریاد زدن میخواد اما نمیتونم . دلم میخواد بتونم ادم ها رو باور کنم و نمیتونم .
پر از شکم ، پر از بی اعتمادی ، پر از تنفر حتی ! من همونی ام که به همه جمله های قشنگ قشنگ تحویل روانشناسی تحویل میدادم الان حتی حوصله ندارم یه خط از این مزخرف های انرژی مثبت به خودم بگم . جتی دلم نمیخواد دیگه از اول شروع کنم ، دلم نمیخواد دیگه بگم تو میتونی . دلم نمیخواد بگم اینده ی خوب رو خودت باید بسازی . هادی پاکزاد یه اهنگ داره که اسمش چیزی نیسته ، توش میگه چیزی نیست که بخوام بگم جایی نیست که بخوام برم هیشکی نیست که بخوام بیاد ، برای رفتن حاضرم ! این یعنی پوچی مطلق ، حسه الان من .
تنها چیزی که الان دلم میخواد اینه که این زندگی سراسر گه تموم شه . حس میکنم انقدر خستم که برای هر شروعی ، برای هر جمله ی امیدوارکننده ای دیره .
من حالم بده ، و تا جایی که میتونم ببینم هیچ نقطه ی روشنی برام وجود نداره .
من حالم بده و تو این دنیای بزرگِ لعنتی هیچ کس نیست من اینو بهش بگم و اون بفهمه که من واقعا چمه .