دارم از درون نابود میشوم ، خیلی سریع تر از اینکه بتوانم خودم را بازسازی کنم ! تمام روز در حال شوخی و خندیدن هستم اما همه اش نقاب است ... همه اش ... دارم نابود میشوم از درون و هیچکس نیست که نجاتم بدهد . هیچکس نیست اصلا ببیند ! انگار که برای هیچکس مهم نباشی ! دارم نابود میشوم از درون . و خودم هر لحظه صدای تخریبم را میشنوم . صدای موریانه هایی که روی مغزم زندگی میکنند را . و اواره ارزوهای براورده نشده ام ، دارد نفسم را میگیرد !
دارم از درون این کالبد مضحکم تخریب میشوم و اعتماد به نفسم روز به روز کمتر از قبل میشود .
استاد روانشناسی گفت: حال خوب به پول و ثروت و این چیزها نیست ، آدم باید توی وجودش حالش خوب باشه ، وگرنه به یه عده هرچی بدی بازم نق میزنن !
راست میگفت . یک چیزی توی قلب ادم باید خوب باشد ، باید حال دلت خوب باشد . تا بتوانی توی این بهار دلبر بنشینی توی پارک روبه روی دانشکده و از نسیمی که میوزد روی صورتت لذت ببری ! تا بخندی از ته دل ... تا آبی اسمان ته دلت را قلقلک بدهد .
پی نوشت : بدون مرز با من باش ، اگرچه دیگه وقتی نیست
من ساعت ها با اهنگ نوازشِ ابی ، زیر پتو گریه کرده ام ... روزی این را به تو خواهم گفت .