با مامان کنار دریا راه میرفتیم و بلند بلند با علیرضا قربانی که میگفت دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم ؟ میخوندیم
فقط ما بودیم لب دریا انگار
زمستون بود ، سرما مستقیم میخورد به مغز استخوان.
نه ، ولی یادمه که اونورتر هم چندتا پسر و دختر جوون بودن
بابا اونو تر واستاده بود ،دور تر از ما ، صدای ما رو نمیشنید .
با مامان بلند بلند میخوندیم دیدی که در گرداب غم از فتنه ی گردون رهی ، افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم ؟
بعد من فکر کردم همه ی ما بغض داریم
بعد من دلم خواست مامان را بغل کنم و بگم بمیرم برای دلت مامان !
بعد من دلم خواست برم توی اب و برم برم برم انقدر برم که گم شم توی آب و تموم شم
ما بغض بودیم همه ، من ، مامان ... بمیرم برای دلت مامان
بعد من فکر کردم مامان هم یک روز مثل من یه دختر جوون بوده که دلش میخواست با یه مردی ازدواج کنه که مرد باشه ، که واقعا مرد باشه
که اگه تو زندگی طوفان راه افتاد مثه یه کوه واسته جلوی طوفان ،
که اگه گره های تو در توی زندگی وا نشدن دستاش باشه
و مشغول تماشای دستای مردونش باشه وقتی دارن گره هارو وا میکنن
که مرد باشه ... یه مرد واقعی
بعد من فهمیدم مامان به ارزوش نرسیده ، بغض کردم براش ، بغض خودم یادم رفت
و خوندم تو چشماش که واسه خاطر ماست که تن داده به این زندگی که شبیه آرزوهای بیست سالگیش نیست .
بعد من فکر کردم که هیچ دلم نمیخواد ده سال یا بیست سال دیگه با دخترم روی ساحل راه برم و بخونم دیدی که رسوا شد دلم ؟
دلم نمیخواد بخاطر هیچ کسی ، تن بدم به اغوش مردی که مرد نیست ، یه مرد واقعی ...نیست !
بعد من فکر کردم دل مامان چقدر بزرگه ...