با خودت میگی که همه چیز تموم میشه، زیر لبت اروم با خودت میگی این شام صبح گردد و این شب سحر شود.
ولی میدونی،شب تموم نمیشه ، شب ادامه داره ، این تویی که تموم میشی .
با خودت میگی که همه چیز تموم میشه، زیر لبت اروم با خودت میگی این شام صبح گردد و این شب سحر شود.
ولی میدونی،شب تموم نمیشه ، شب ادامه داره ، این تویی که تموم میشی .
مردها با شورت و بهترین حالتش شلوارک با شکمهای اویزان و موهای بدنشان بدون اینکه از کسی و چیزی خجالت بکشند یا حتی لحظهای فکر کنند که اندام ناقصشان چقدر به زیباییهای بصری دریا گند زده در ساحل جولان میدهند . خانمها با مانتوها و روسریها، مراقبند که بچهها در آب غرق نشوند. مردها پکی به قلیون میزنند و تنی به آب . و من فکر میکنم که زن بودن در اینجا ، مزخرفترین نوع بودن است . درحالی که باید دائم نگران موهای زائد بدن و چربی اضافه دور شکمت باشی . تو و دغدغههای جهان سومی زن بودنت
پینوشت : وطن . وطن با ساحلهای مردانهاش ، با پارکها مردانهاش ، با لذتهای مردانهاش ، تفریحهای مردانهاش ... و بهشتهای مردانهاش
چطور میتونین برای حداکثر دوماه با هم باشین،یجوری باشین که انگار هیچوقت قبلا اینقدر عاشق کسی نبودین و بعدهم هیچوقت نمیشه دوباره اینطور عاشق کسی بشین ، با هم رابطه جنسی داشته باشین ، همدیگه رو به همه دوستهاتون معرفی کنین ،بعد همه چیزو ول کنین و برین ؟ من از این کثافتی که از عشق ساختین حالم بهم میخوره . من تو مغزم نمیره چطور آدمهارو هم از حافظتون به راحتی پاک میکنین مثه عکسهای توی اکانت اینستاگرامتون . چرا دیگه هیچی برامون ابهت و جذبه نداره ؟ چرا همهی مفاهیمِ عشق و دوستی و وفاداری و صداقت یه مشت کلامِ چرکِ دستمالی شدهست که حرف زدن ازش به خندهمون میندازه ؟
دوستان صمیمی برادرم یکباره تمام زندگیشان را فروختند و بلند شدند که بروند یک کشور دیگر ، همهی زندگیشان یعنی همه چیز. برادرم سه روز پیش گفت میرود تهران که ازشان خداحافظی کند چون دارند مهاجرت میکنند. من با چشمهای گرد گفتم واقعا؟؟و این واقعا را پنج شش باری تکرار کردم . بعد از برگشتن برادرم هم هی پرسیدم واقعا همه چیزشان را فروختهاند؟ کتابها ؟؟ پیانو؟؟ و برادرم گفت همه چیز حتی بازی فکریهایشان را . و من شبیه کودکان دبستانی مدام چیزهای دیگری که یک روز با عشق میخری تا خانه بسازی، تا مامن بسازی برای خودت و دلهرهها و نگرانیهات را نام میبردم و میپرسیدم که حتی گلهایشان را؟؟ ان شب را مثل باقی غصههایمان که لباس خنده و شوخی تنشان میکنیم تا زیر ابهتشان له نشویم گذراندیم . بعدترش دلم گرفت ولی . دلم گرفت از اخبار تلویزیون و صورت بیتفاوت گویندهی خبر صدای امریکا . از لبخندهای توی صورت سیاستمندان .. از تمام چیزهایی که یکروز با عشق خریده بودی که در و دیوار پناه گاهت را تزئین کنی . بعد یکروز همهی انها را میفروشی و فکر میکنی که باید بروی و جای دیگری دنبال پناهگاه و مامن بگردی .. چون وطن دیگر حتی نمیتواند پناهت دهد و سیاست یک چیز بیرحمِ کثیف است که به عشقها و دلگرمیهای تو فکر نمیکند
*عنوان بخشی از شعر بیژن نجدی
عنوان یک چسناله نیست،حقیقت است.چیزی ندارم در زندگیام که نگران از دست دادنش باشم،به جز دو چیز:مادرم و سلامتی جسمیام.
میگویم سلامت جسمی چون برای کلمات احترام قائلم و سلامت تنها،شامل تمام ابعاد سلامتی میشود و آیا روان من سالم است؟کی میتواند همچین ادعایی بکند بی آنکه چرت نگفته باشد؟به جز این دو چیز ،چیزی برای از دست دادن ندارم.دوستی ندارم که نگران از دست دادنش باشم،مسخرهاش اینجاست که اتفاقا خیلی زود میتوانم با آدمها جوش بخورم و جوری به نظر برسد که چقدر دوست و همدلیم با هم،اما دوست به آن معنیاش،نه،ندارم.چند وقت پیش اخرین ته ماندهی رفاقتم آس حکمش را رو کرد و سوالی از من پرسید که فهمیدم دکی!چقدر احمق بودم که فکر میکردم ما همدیگر را میشناسیم.
عشقی ندارم که نگران از دست دادنش باشم.از آخرین رابطهی نسبتا عاطفی زندگی 23 سالهام،3 سال میگذرد و من در این سه سال چه کردهام؟هیچ!حتی به هیچکس اجازهی نزدیک شدن ندادهام چون خستهام،روحا برای هرچیز تازهای خسته ام.برای فکرهای رنگارنگ و مرا تو بی سببی نیستیها خستهام.اگرچه تمام وجودم خواهان تجربهی یک حس نو و سبز است. ادمها اما من را غمگین میکنند.آدمها فقط باعث میشوند من در افکارم شکست بخورم و خوشخیالیهای من به لجن برسد.شاید من در جمعیت اشتباهی قرار گرفتهام،شاید همهی ما آدمهای تنها در جمعیتهای اشتباهی قرار گرفته باشیم.
گریزی نیست.از جماعت عزیزمهای مجازی،کتابهای پرفروشِ بی هیچ چیز ، نویسندههای دوزاریِ بی کتابخانه، خوانندههای پرطرفدارِ مضحک،از تلویزیون دروغِ موهن،از جماعت زیبای توخالی،از کارمندهای ناله کنندهی مدام ، از پوچی و بطالتی که دامنمان را گرفته ، از همه چیزدان های بی سواد،از قشر تحصیل کردهی بی فرهنگ،به غایت فرهنگ،از این چیزها که دلم را زده و کسلم میکند،گریزی نیست.من هر روز حل میشوم در این چیزها.در چیزهایی که دوستشان ندارم،بی آنکه گوشهی امنی داشته باشم برای انکه کسی در گوشم از عشق و صداقت و درستی بخواند.بی انکه چیزی داشته باشم که نگران از دست دادنش باشم، به جز دو چیز،مادرم و سلامت جسمیام، و همین دو چیز از تمام این جهان،کافیست.
توی استیشن واستادم که یکی از پرسنل بخش بهم میگه : یکم بیشتر غذا بخور اخه چرا انقد لاغری؟
و این آدم همونی بود که چند روز پیش داشت برای یکی میگفت که از ناصرالدین شاه پرسیدن همهی همسرایی که انتخاب میکنی چاقن؟گفت شما وقتی میری گوشت فروشی استخون نمیگیری که گوشت میگیری!! بله دوستان ، با همچین آدمها و همچین طرز فکرهایی زندگی میکنیم که فکر میکنن میتونن دهن متعفنشونو باز کنن و بدون اینکه ازشون بخوای راجب تو و سایزت و زنهای ناصرالدین شاه نظر بدن . بدون اینکه حتی فکر کنن چرت و پرتهاشون ، شده برای یک دقیقه ، چقدر حالتو خراب میکنه . چون اینجا کسی به حالِ خراب کسی اهمیت نمیده
ما مدام از این مینالیم که زمانه بد شده و آدمها بد . ولی هیچکاری برای باقیماندهی آدمهای خوب دنیا نمیکنیم ، حمایتشون نمیکنیم ، دائما از خوبی و صداقتشون سوءاستفاده میکنیم ، دائما بهشون شلیک میکنیم . بعد دوباره میایم و مینالیم که زمانهی بدیه و آدمها بدتر ...
این خیلی بده که بیعدالتیها و دزدیها رو ببینی و نتونی کاری کنی ، نه که توی یک کشور یا یه اجتماع خیلی بزرگ، که توی زیر گروههای کوچکتر ، ببینی که هر قشری برای خودش یه کلونی تشکیل داده و اونجا مشغول دزدی و کلاه گذاشتن سر بقیهست. تازه اگه هم یه روز صدات در بیاد و چیزی به کسی بگی ، یه لبخند ژکوند تحویلت میده و میگه "ای بابا، تا بوده همین بوده" . این یعنی ما به لجنزاری که توشیم عادت کردیم و خستهتر از اونیم که برای شرایط کاری کنیم .
گاهی با خودم فکر میکنم که مردم ما کی دست از پشت سر هم حرف زدن ، مسخره کردن این و اون ، ادای فلانی رو گرفتن و سوژه کردن همدیگه برمیدارن ؟؟
و جوابی که هردفعه به خودم میدم اینه که هیچ وقت ، مردم ما هیچوقت دست از خاله زنک بازی و مسخره کردن و ... برنمیدارن . چون ما ایرانیها کلا آدمهای طنازی هستیم:/ آدمهای مهمون نوازی هستیم ، آدمهای خونگرمی هستیم ، آدمهای بافرهنگی هستیم ،آدمهایی با طبع شاعری هستیم. و همهی اینها بخورد توی سرمان کاش ، حالا که زدیم و گند خیلی چیزها رو در آوردیم
اگه روزی ماشین داشته باشم و دیگه مجبور نباشم اینهمه با تاکسی برم این ور اون ور، حتما دلم برای اظهار فضلهای هموطنانم در وسایل نقلیهی عمومی تنگ خواهد شد ، نمونهش همین امروز ،
از رادیو داره گزارشی راجب نمایشگاه کتاب تهران پخش میشه ، من به انگشتهای سرخ از سرمام نگاه میکنم، آقای جلویی کاملا جدی و شاکی انگار که ریشهی مشکلاتِ اقتصادی و غیره رو پیدا کرده باشه میگه "ملت دارن غرق میشن اینا راجب کتاب حرف میزنن "، من کماکان به انگشتهای سرخ از سرمام نگاه میکنم و سعی میکنم خندهم نگیره .آقای جلویی که فکر میکنه خیلی با نمک و کوله ، پیاده میشه و به راننده میگه سپاس ، و میره که توی افق غرق بشه.