دیروز روز خوبی نبود ، توی یک جادهی باریک کوهستانی ، ماشین ترمزش نگرفت ، ما از سراشیبی با سرعت به عقب میرفتیم، همه چیز داشت با سرعت به سمت نیستی میرفت ، فرمان کج شد ، افتادیم توی کنارهی جاده که به یک دریاچه با عمق ۳ متر منتهی میشد ، پانصد سانتی متری دریاچه ، همان لحظه که با خودم میگفتم کاش بیهوش شوم و تمام لحظات ملق زدن را احساس نکنم، ماشین ایستاد ! فاصله ام با مرگ پانصد سانتی متر و با زندگی ده متر بود. از اتفاقی که مردنم در آن قطعی بود ، فقط ساعد دست راستم ساییده شد و در ماشین کنده شد ! داشتم میمردم، دیروز روز خوبی نبود ، اما اتفاق خوبی هم در آن بود !
دیروز روز خوبی نبود ، ساعت ۹ با دو ساعت تاخیر خودم را رساندم بیمارستان ، هنوز صدای فریادهایم توی گوشم بود ! پسر ۲۳سالهی تخت ۴، همان که پریشب برایش آهنگهای ابی گذاشته بودم چون که خوابش نمیبرد و بهش قول داده بودم خوب میشود و با پای خودش از اینجا میرود ، با پایین ترین سطح هوشیاری روی تختش افتاده بود ! به او خیره مانده بودم و فکر میکردم زندگی بی ارزش ترین چیز در تمام این دنیاست!
دیروز روز خوبی نبود ، برای دختر تخت هفت ، که بالای سر مادری که صبح آن روز هوشیار بود و حالا آخرین لحظههای زندگی اش را میگذراند ، از ته وجودم آه کشیدم ، و مغزم برای هضم این همه تلخی و اندوه ناتوان بود !
دیروز روز خوبی نبود ، صبح با خودم فکر کردم دلم میخواهد همه ی اینها را برای کسی بگویم ، بگویم که میترسم ، غمگینم و این روزها اندوه من فقط برای خودم نیست ، برای تمام مردم غمگین این سرزمین غمگین است ! بعد هم را در آغوش بگیریم و گریه کنیم ! دیروز روز خوبی نبود ، من باید تمام دیروز را گریه کنم .