عزیزم ، هیچ چیز در این دنیا ، دائمی نیست .
سال قبل روز تولدم ، من غمگین ترین آدم جهان بودم ، رفته بودم پل غازیان یک گوشه کز کرده بودم و زل زده بودم به حرکت آرام کشتیهای باری . من غمگین ترین آدمی بودم که روز تولدش ، دلش خواسته بود تنها ترین باشد ... به هیچ چیز نرسیده بودم ، فقط دویده بودم ، نفسم بالا نمی امد ، و در ازای تمام توانی که از من رفته بود ، به هیچ رسیده بودم. همه ی آدمهایی که دوستشان داشتم من را پیش خودم شرمنده کرده بودند ، من را از من گرفته بودند ، بجایش یک عالم حس بد گذاشته بودند توی وجودم .
دیروز تولدم بود
من در متعادل ترین حالت روزگارم هستم، نه که اتفاق خاصی افتاده باشد،یا چیز به خصوصی به دست اورده باشم،
درونم اما آرام گرفته
من آن آدم مضطرب و نگران قبل نیستم .
نشسته ام به تماشا ، دارم چیزهایی را میسازم که حتی منتظر نتیجه اش نیستم
عزیزم ، زندگی چیز خیلی خیلی عجیبیست ، درست لحظه ای که فکر میکنی باید به چیز درستی برسی،یک اتفاق مثل طوفان همه چیز را نابود میکند.
حالا میخواهم سرم را بندازم پایین و مشغول انجام همین کارها باشم که دوستشان دارم ، چون هیچ مقصدی وجود ندارد، همه چیز همین روزهاست ... فردایی در کار نیست .
بیست و پنج سالگی ... تمام نقطه